«آمادگی» برای نسل ما یک حسرت است.
*
فرصتی برای راه رفتن نیست. باید بدویم.
# حبیب
# سبک زندگی
- ۲ نظر
- يكشنبه ۱۴ فروردين ۱۳۹۰
بچه تر که بودم خیال می کردم کسی که روی دیوار خانه اش تصویر سیدمرتضی آوینی نقاشی کرده باشند، خیلی خوشبخت است.
آن موقع که تازه برچسب های کوچک رنگی شهدا مُد شده بود، نقاشی دیواری به آن بزرگی خیلی چیزِ مهمی حساب می شد.
*
اما گذشتِ زمان به من ثابت کرد که اگر عکس سیدمرتضی آوینی را روی پیراهنت چاپ کنی، روی جلد سررسیدت، حتی اگر چاپخانه ی تصویر سیدمرتضی آوینی داشته باشی و خانه تان توی خیابان سیدمرتضی آوینی باشد و کتاب های سیدمرتضی آوینی را توی کتابخانه ات به ترتیب قد چیده باشی، حتی اگر سری کامل وی اچ اس های روایت فتح را، سی دی و دی وی دی با کیفیت اچ دی همه ی فیلم هایش را توی آرشیوت داشته باشی، روی هاردت صدها تصویر جور واجور و دست خط های اصل و با کیفیتش را اسکن کرده باشی، حتی اگر صاحب سایت اینترنتی سیدمرتضی آوینی باشی و دامنه ی «سیدمرتضی آوینی دات هر چیزی» مال تو باشد، با همه ی این ها ذره ای خوشبخت نیستی.
خوشبختی آن است که سخنش را بشنوی و ذره ای عمل کنی.
سال آخر جنگ، زمستان سرد شصت و شش، عزیز دست پسرهای چهار پنج ساله اش را می گرفت و به حمام عمومی می برد.
گاز نبود. آبگرمکن برقی خانه بدون برق که کار نمی کرد و مخزن کوچکی هم داشت که برای حمام کردن بچه ها کفاف نمی داد. این بود که عزیز دست بچه ها را می گرفت و چهار تا خیابان پیاده می برد تا به تنها حمام عمومی محل برسند.
حمام نمره گران بود و کم مشتری. اما عزیز برای تمیزی بچه هایش خرج می کرد. همان اول چادرش را به کمر گره می زد و سکوی رختکن را با تشت آب می شست. پسرها دم در نمره منتظر می ماندند تا کار آبکشی رختکن تمام بشود. بعد بقچه اش را باز می کرد و سفره ی بزرگی روی سکو پهن می کرد. روی سفره ملافه ای می کشید و نوبت پسرها می رسید. چکمه و جورابشان را در می آورد و بلندشان می کرد و روی ملافه می نشاند. درِ حمام را می بست و یکی یکی از رختکن به دوشخانه می برد و می شستشان؛ خشک می کرد و لباس می پوشاند...
عزیز توی بقچه اش میوه هم داشت. سیب و خیار. حتی نمکدان هم می آورد. توی رختکن بخار گرفته به بچه ها سیب و خیار می داد و در این فاصله خودش دوش می گرفت.
لباسش را که می پوشید، آن قدر صبر می کرد تا حمام از بخار بیافتد. لای در را باز می گذاشت و شال گردن به بچه ها می بست. دستشان را می گرفت و کم کم بیرون می آورد که یکهو سرما نخورند. برای برگشت هم تاکسی می گرفت...
*
این رویا تمامی ندارد.