صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۴۰ مطلب با موضوع «کودکی» ثبت شده است

ساعت ۱۸:۰۰ ، خیابان حبیب‌اللهی
آقای مهندس ناظر، مدیرکل مجرد، مسافرِ خستگی‌ناپذیر جاده‌ی علاءالدوله‌ی سمنانی
آتشفشان مهربانی و لطافتش پایانی ندارد؛ از بس که ساده‌دل است و می‌دانی که ساده‌دلان را زودتر به بهشت راه می‌دهند. برادرِ بهشتیِ پانزده‌ساله‌ی من!
بزرگ شده‌است؛ پیر شده‌ام. قبل از هر چیز خوب همدیگر را نگاه می‌کنیم: ۸۷، ۸۸، ۸۹، ۹۰، ۹۱. کدام خواب غفلتی این‌همه سال دوری را بر ما تحمیل کرد؟
هم‌دمِ نامرئیِ شب‌های مهتابی یزد، شب‌های مهتابی نجف، شب‌های مهتابی قم. چهارده سال است که بی‌یادِ هم مشهد نرفته‌ایم -چهارده سال برای خودش یک عمر است-  ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار.

...
اَلسَّلامُ عَلى اِبْراهیمَ خَلیِل اللهِ
...

# آدم‌ها

# دوست

  • ۴ نظر
  • سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۱
  • :: بداهه
  • :: کودکی
روز قدس، بعد از نماز جمعه، روبروی تالار شهر
آقای مهندس، کاربلد، متواضع
به سر انگشت تعهد و تخصص، سد و نیروگاه طراحی می‌کند تا چراغِ خانه‌ی مردم را روشن کند.
خودش اما فانوس به دست گرد شهر به دنبال انسان و انسانیت می‌گردد.
هنوز به مشکل من با گوجه فرنگی می‌خندد و هنوز برای کلمات ارزش قایل است.
چقدر غفلت کرده‌ام. چقدر از او دور بوده‌ام.
...
اَلسَّلامُ عَلى مُوسى کَلیِم اللهِ
...

# آدم‌ها

# دوست

  • ۱ نظر
  • جمعه ۲۷ مرداد ۱۳۹۱
  • :: بداهه
  • :: کودکی
خیابان سی و هفتم، پلاک بیست و هشت
آقای مهندس، هنرمند، آقازاده
سه سالی می شود که در اتوبوس را باز کرده‌اند و پیاده شده -هرچند که به قول خودش هیچ وقت سوار نبوده؛ دستش لای در گیر کرده بوده-
حالا کابینت آلمانی متری بیست میلیونی وارد می‌کند و موکت آکوستیک آمریکایی اصل.
الحمدلله جسمش سالم است.
*
«یوسف»آباد را تا «برق آلستوم» پشت فرمان گریه می‌کنم.
...
اَلسَّلامُ عَلی نوُحٍ نَبِیِّ اللهِ
...

# آدم‌ها

# دوست

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۱
  • :: بداهه
  • :: کودکی

خوب است وقتی آدم در جایگاه یک بزرگ‌تر، یک مشاور یا یک راهنما قرار می‌گیرد، یادش باشد که خودش هم یک زمانی کوچک بوده.
...
در حضور درختان این پارک، من کوچک‌تر از آن هستم که حرفی برای گفتن داشته باشم. البته از این دکل فلزی که بالایش نورافکن کار گذاشته‌اند بزرگ‌ترم.
آن موقع‌ها که ما بچه بودیم و توی چمن‌های این بوستان کوچک می‌دویدیم و بزرگ‌ می‌شدیم این درختان «بزرگ‌» بودند و از بالا به ما نگاه می‌کردند. هنوز هم بزرگند. پس بدون تعارف من امروز کوچک‌تر از آن هستم که...

# تربیت

  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۹ خرداد ۱۳۹۱
  • :: کودکی

برای من که «نوروز» را «عید» ندارم، «فروردین» آخرین ماهِ «زمستان» است؛ ماهِ ریخت و پاشیده‌ی معطل بین حال و آینده.
«بهار» فصل تولد است؛ فصل جوانه زدن؛ فصل «نو» شدن و «نو» شیدن.
اول اردی‌بهشت‌ماهِ جلالی، اول بهار است و «اردی‌بهشت» هفده روز دارد. هفده روزِ بهشتی که ختم به «روز جهانی‌آدمی‌زاد» می‌شود. بعد از هفده اردی‌بهشت، بلافاصله «خرداد» می‌رسد. سی و یک روزِ تمام «خرداد» است؛ و من هفدهم خرداد، آخرِ بهار، متولد می‌شوم.
هر سال به دنیا که می‌آیم «تابستان» می‌شود. انگار «تابستان» منتظر است که «بهار» آخرین مسافرش را پیاده کند و بعد سر برسد. از هجدهم خرداد «تابستان» می‌شود که یک ماه است و صد روز دارد. روزهای تابستان مثل هم است. تابستان فصل خورشید است؛ فصل کودکی؛ فصل گندم‌زار؛ فصل خرمن؛ فصل چاهِ آب؛ ماهِ صد روزه‌ی گرم.
بعد از تابستان «پاییز» می‌آید که دو ماه است: «مهر» که ماهِ بغض است و «آبان» که ماهِ گریه؛ هر کدام چهل روز. «پاییز» فصل رشد کردن است؛ فصل بلوغ. همه‌ی کودکی را در مدرسه بغض می‌کنم و در نوجوانی می‌گریم.
بعدش کمی «زمستان» می‌شود. «زمستان» نامعلوم‌ترین فصل سال است که از چهل روز تا گاهی چهارصد روز ادامه دارد. «زمستان» فصل آدم شدن است و ماه‌های متعدد و مکرری دارد: ماهِ غصه، ماهِ بخاری، ماهِ امتحان، ماهِ جاده، ماهِ عاشقی، ماهِ برف، ماهِ شب چهارده، ماهِ انار، ماهِ جهادی.
*
این تقویم پریشانی هر سال من است: اردی‌بهشت، خرداد، تابستان، مهر، آبان، زمستان.
امروز اول بهار است به روایت خورشید؛ و جمعه است؛ و ذکر جمیل سعدی رواج دارد. این هر سه را به فال نیک می‌گیرم و برای دلِ خودم می‌نویسم:

در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگِ دهن‌آلوده‌ی یوسف ندریده
...

# تو

# سعدی

# قصه

  • ۴ نظر
  • جمعه ۱ ارديبهشت ۱۳۹۱
  • :: پریشان
  • :: کودکی

هر روز
در آینه
پسرکی دوازده ساله
موهایش را شانه می‌زند
و به مدرسه می‌رود

# قاب در قاب

# قصه

# مدرسه

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۰
  • :: پریشان
  • :: کودکی

چهارصد و چهل کیلومتر مسیر قم-گرمسار-سمنان-دامغان را یک صبح آفتابی زمستانی در کمتر از پنج ساعت می توان پیمود؛ اگر نه تند بروی و نه آهسته. در طول مسیر می شود گردنه ی آهوان را دید که برف نشسته و کاروان سرای قدیمی را که کمر خم کرده. جاده تازه آسفالت و خلوت و مستقیم.
*
شهر صد دروازه ی ساسانی، امروز در و دروازه ای ندارد و در مسیر توسعه ی چند دهه ی اخیر آن چنان که به نظر می رسد مدرن نشده. همه ی جمعیت شهر هفت هزارساله ی ما، سکوهای ورزشگاه آزادی را پر نمی کند؛ هر چند که فقیر ندارد و غیربومی ها دانشجو هستند و کارگر.
قطب شمالی پسته ی ایران مثل بیشتر شهرهای مرکزی این فلات، در دامنه ی کوه خوابیده و اندک آبی اگر هست از قنات های قدیمی و سد جدیدی ست که این دومی البته اقلیم منطقه را به هم ریخته. اندک رطوبت حاصل از دریاچه ی سد، به مزاج باغ های پسته خوش نیامده و مدتی ست محصول را آفت می زند.
*
اما تو این جا در کوچه پس کوچه های «هکاتوم پیلوس» چه می کنی؟
به جستجوی عطر کدامین خاطره ی گمشده ای؟
تعبیر خواب های کودکی ات را می جویی؟
دیر آمدی...
پیر آمدی...

# ایران

# تاریخ

# سفر

  • :: بداهه
  • :: کودکی
بعد از سی سال،‌ هنوز هم که به بازار می‌رود، برای پسرانش اسباب‌بازی می خرد -تلافی سال‌های سخت کودکی-

# خانواده

  • :: کودکی

چند شب پیش خواب آقای الف را دیدم.
*
آقای الف معلم راهنمایی و دبیرستان ما بود. شخصیتی خاص و اثرگذار داشت. در کار خودش استاد بود و هنرنمایی‌اش با زبان، با کلمات، با گچ و تخته، با عقل و احساس بی‌نظیر بود. در کنار این‌ها با بچه‌ها صمیمی بود و حتی خیلی از بچه‌های دوره‌ی ما پشت سرش او را به اسم کوچک صدا می‌زدند. من اما این کار را نمی‌کردم. او همیشه برای من آقای الف بود.
من آقای الف را در خیلی چیزها قبول نداشتم. در بسیاری تعاملات اجتماعی، علایق مطالعاتی و جهت‌گیری‌های فکری ذره‌ای به هم شباهت نداشتیم. حتی مدت‌ها بخاطر رفتارهایش چشم دیدن او را هم نداشتم. نفرتی پیچیده در لایه‌ی مبهمی از محبت. او الگوی من در بسیاری موارد شخصی بود و منصفانه بگویم امروز من بیش از هر معلم دیگری به او شبیهم.
*
جالب است که بعد از این همه سال، آقای الف توی خواب برای من هنوز آقای الف است.
توی خواب هم نمی‌توانم معلمم را به نام کوچک بخوانم؛ هر چقدر هم که بزرگ شده باشم.

# آدم‌ها

# قصه

# مدرسه

# معلم

  • :: بداهه
  • :: کودکی

حالی‌ام که گفتنی نیست. یک بار سال 74 این‌طوری شدم توی خیابان نیایش. یک بار سال 75 پای تلویزیون. یک بار 76 پشت تلفن؛ یک بار 77 توی یزد؛ یک بار 78 توی اصفهان؛ دو بار هم وسط‌های دانشجویی توی یزد، 80 و 82 بود گمانم. این حال نبود تا یک بار 88 و البته امروز.
از سیزده سالگی تا امروز همین چند بار حال عجیبی را تجربه کرده‌ام که گفتنی نیست. زمین دور سرم می‌چرخد؛ در یک لحظه توی زمان جلو و عقب می روم. جسمم هست و جانم نیست. جانم این‌جا نیست. نمی‌دانم کجا می‌رود. جسمم بی‌خیال جانم راه می‌رود؛ می‌بیند و می‌شنود؛ حتی حرف می‌زند و جانم این‌جا نیست. این حال ده دقیقه تا نیم ساعت شاید طول بکشد. هیچ کس چیزی نمی‌فهمد. ظاهرم معمولی‌ست. اما بعدش سرم درد می‌گیرد و سینه‌ام از درون می‌سوزد. انگار که چند روز نخوابیده باشم؛ پلک‌هایم سنگین می‌شود. همه جا ساکت می‌شود. بی‌حال می‌افتم.
به حال که می‌آیم، تکان خورده‌ام. سخت تکان خورده‌ام. دیگر آن آدم قبلی نیستم. پیر شده‌ام. در آن لحظه من یک تجربه‌ی عجیب دارم که با هیچ کس نمی‌شود تقسیم کرد. تا چند روز ریه‌هایم گرم است. نفس که می‌کشم تا عمق سینه‌ام هم‌چنان می‌سوزد.
چرا این‌طور می‌شوم؟
*
نمی‌فهمی وقتی پدر یک دوست خوب -اولین باری که تو را می‌بیند- به اسم کوچک صدایت کند چه معنی دارد. می‌فهمی؟
*
نمی‌فهمی وقتی مادر یک دوست خوب -همان یک باری که تو را دیده- برایت غذای نذری و سلام فراوان می‌فرستد چه معنی دارد. می‌فهمی؟
*
نمی‌فهمی وقتی... چه معنی دارد. می‌فهمی؟
*
نمی‌فهمی وقتی یک دوست خوب از غریبه پول قرض می‌کند تا از شرمندگی دوستانش بیرون بیاید چه معنی دارد. می‌فهمی؟
*
نمی‌فهمی وقتی به پدر یک دوست خوب تلفن می‌زنی -بی‌آن‌که تو او را دیده باشی- می‌گوید زیارت قبول چه معنی دارد. می‌فهمی؟
*
این‌ها به هم ربطی ندارد. اما وقتی با هم اتفاق می‌افتد، حالی‌ام که گفتنی نیست.
*
یک جای دیگری دل‌های ما را به هم گره زده‌اند. خیلی واضح است.
*
این ها به هم ربطی ندارد. اما وقتی می‌بینی که دارد به هم ربط پیدا می‌کند -بی‌آن‌که پارو زده باشی- وقتی همه‌ی زندگی‌ات دارد به همه‌ی زندگی‌ات ربط پیدا می‌کند، حالی‌ام که...
*
راستی اون فیلم «قصه‌ها و واقعیت» رو بالاخره دیدی یا نه؟
*
ای شهید! ای آن‌که بر کرانه‌ی ازلی وجود نشسته‌ای...
*
وای من و وای دل
*
دسته‌بندی و برچسب‌های صاد جوابگوی این نوشته نیست.
ببین چه به روزم آورده‌ای.

# آزمون

# ازدواج

# برادر

# تاریخ

# حبیب

# دوست

# شهید

# قصه

# مدرسه

# پنجشنبه‌ها

  • :: بداهه
  • :: پریشان
  • :: کودکی
  • :: یزد
بیست سال کم نیست
گاه و بی‌گاه خواب کسی را دیدن
و کسی را فقط در خواب دیدن
...
و یک روز تماس می‌گیرد؛ مثل امروز
و صدایش آشنا
مثل صدای مادر
و کلماتش مهربان
مثل حرف‌های برادر
و نمی‌شناسی
و هر چه نشانی می‌دهد
نمی‌شناسی
اصلاً حضورش را در بیداری باور نداری
سال‌هاست وجودش را فراموش کرده‌ای
از بس که رؤیایی‌ست...
چه کسی لمس یک رؤیای بیست ساله را باور دارد؟
...
و یک روز تماس می‌گیرد؛ مثل امروز
و حرف می‌زند
و می‌خندد
و واقعی می‌شود
*
زندگی همین است
زندگی عاشقیت است.

# رؤیا

  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۰
  • :: پریشان
  • :: کودکی

بزرگ‌ترین دل‌خوشی این‌روزهای زرد من
غرق‌شدن در خاطرات قرمز سال‌های کودکی
و اشک ریختن برای زندگیِ آدم‌ها در وضعیت سفید است

# رسانه

  • ۲ نظر
  • چهارشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۰
  • :: بداهه
  • :: کودکی
من برادری دارم
که سال‌هاست
این‌جا و آن‌جا و هر جای دیگری که می‌نویسم و نوشته‌ام
می‌خواند
و پیام می گذارد
و می‌گذرد
بی‌آن‌که از هم‌نشینی‌اش سرشار باشم
حتی صدایش را ...
*
من برادرانی دارم
که سال‌هاست...
*
پیدایت می‌کنم
یکی از همین روزها
و کنارت می‌مانم
هم‌صحبت سال‌های بی‌قراری من

# آدم‌ها

# دوست

# مدرسه

  • ۶ نظر
  • سه شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۰
  • :: پریشان
  • :: کودکی

...
پدر سیدحامد را در دامنه‌ی تپه‌ای خشک و پرشیب به خاک سپرده بودند.
از آن روز تا حالا، بارها خواب آن تپه را دیده‌ام. تپه‌ای که پدر سیدحامد در آن خوابیده است و حامد آن جا ایستاده و به ما نگاه می کند. پیراهن مشکی به تن دارد و مستقیم به چشمان ما خیره شده است. پشت سرش مادر و خواهران کوچکش ایستاده‌اند و به حامد تکیه کرده‌اند...

شانزدهم آبان هشتاد و هشت
*
این‌ها را چرا این‌جا می‌نویسم؟ نمی دانم...

# مدرسه

# دوست

# قصه

  • ۱ نظر
  • دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
  • :: کودکی
سید خیال می‌کرد من آدم خیلی خوبی هستم. من هم خیال می‌کردم سید پاک‌ترین بنده‌ی خدا روی زمینه.
رفاقتمون همین‌جوری سر گرفت. خیلی مردونه، معنوی و دبیرستانی.
درسش از من بهتر بود. سال چهارم یه وقتایی کمکم می‌کرد. اما من چیزی نداشتم که در عوض بهش بدم. فقط تحویلش می‌گرفتم و کمی با هم گپ می‌زدیم. دلش خوش می‌شد.
یه بار یه کتاب شعر بهم هدیه داد. کتابه از نظر ادبی هیچ ارزشی نداشت. اما دست‌خط سید اول کتاب ارزشمندش می‌کرد. توی سال‌های دور از خانه، هر وقت از دست خودم ناراحت می‌شدم، نوشته‌ی اول اون کتاب رو می‌خوندم و یادم میومد که یه آدم خیلی خوب راجع به من این‌جوری فکر می‌کنه. دست‌خط‌ش بهم دلداری می‌داد که می‌تونم آدم خوبی باشم. متأسفانه اون کتاب رو همون دوره‌ی دانشجویی گم کردم...
*
امروز بعد از این همه سال ناغافل توی مسجد بالاسر دیدم‌ش. سلامی و علیکی.
هنوز خیال می‌کنه که من آدم خیلی خوبی هستم. من هم مطمئنم که سید از پاک‌ترین بندگان خدا روی زمینه.

# آدم‌ها

# دوست

  • ۱ نظر
  • جمعه ۹ ارديبهشت ۱۳۹۰
  • :: بداهه
  • :: کودکی
جنگ هنوز درست و حسابی تمام نشده بود که پایم را مستقیم گذاشتم توی «دبستان».
«آمادگی» برای نسل ما یک حسرت است.
مهر1367

*
فرصتی برای راه رفتن نیست. باید بدویم.

# حبیب

# سبک زندگی

  • ۲ نظر
  • يكشنبه ۱۴ فروردين ۱۳۹۰
  • :: نغز
  • :: کودکی
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون