- ۵ نظر
- دوشنبه ۲۵ شهریور ۱۴۰۴
تلفنم -بیصدا- روی میز دارد زنگ میخورد. رییس پای تخته گرم کشیدن دایره و خط و خط چین است و همکاران، عرقریزان، دربارهی تفاوتهای «اختلاف نظر» و «اختلاف سلیقه» حرف میزنند.
تلفنم -بیصدا- زنگ میخورد. صفحهی پنج اینچیِ تاریکش روشن شده و نام تو آن وسط چشمک میزند. نامِ قشنگِ تو وسطِ این صفحهی سیاه، سفید و قرمز میشود و دکمهی سبز رنگِ مکالمه زیرش تکان تکان میخورد:
از جلسه زدهام بیرون؛ رفتهام به باغِ حروفِ نامِ زیبایت؛ در پیچ و تابِ سین و صادها گرفتار شدهام؛ در خیالم به نظارهات نشستهام و با تو معاشرت میکنم.
*
رییس یک نفس سین جیم میکند و نمیشود که گوشی را بردارم. تلفن قطع میشود و این چراغِ کوچکِ چشمکزنِ بالای صفحه یعنی یک تماسِ از دست رفته دارم.
ای چهرهٔ زیبای تو رشک بتان آذری
هر چند وصفت میکنم در حسن از آن زیباتری
هرگز نیاید در نظر نقشی ز رویت خوبتر
شمسی ندانم یا قمر، حوری ندانم یا پری
آفاق را گردیدهام، مهر بتان ورزیدهام
بسیار خوبان دیدهام، اما تو چیز دیگری
ای راحت و آرام جان، با روی چون سرو روان
زینسان مرو دامنکشان، کارام جانم میبری
عزم تماشا کردهای، آهنگ صحرا کردهای
جان و دل ما بردهای، اینست رسم دلبری
عالم همه یغمای تو، خلقی همه شیدای تو
آن نرگس رعنای تو آورده کیش کافری
خسرو غریبست و گدا، افتاده در شهر شما
باشد که از بهر خدا، سوی غریبان بنگری
امیرخسرو دهلوی
آنقدر مرا با غم دوریت نیازار
با پای دلم راه بیا قدری و بگذار
این قصه سرانجام خوشی داشته باشد
شاید که به آخر برسد این غم بسیار
این فاصله تاب از من دیوانه گرفته
در حیرتم از این همه دلسنگی دیوار
هر روز منم بی تو و من بی تو ولاغیر
تکرار... و تکرار... و تکرار ... و تکرار...
من زنده به چشمان مسیحای تو هستم
من را به فراموشی این خاطره نسپار
کاری که نگاه تو شبی با دل ما کرد
با خلق نکرده ست؛ نه چنگیز، نه تاتار!
ای شعر، چه میفهمی ازین حال خرابم؟
دست از سر این شاعر کم حوصله بردار
حق است اگر مرگ ِ من و عالم و آدم،
بگذار که یک بار بمیریم؛ نه صد بار!
تصمیم خودم بود به هر جا که رسیدم؛
یک دایره آن قدر بزرگ است که پرگار
اوج غم این قصه در این شعر همین جاست:
من بی تو پریشان و تو انگار نه انگار...
شاعر: رؤیا باقری
میخواهمت اگرچه دلم با تو صاف نیست
بین غریبههاست که هیچ اختلاف نیست
برگرد پیش از آنکه از این دیرتر شود
این درّه است بین من و تو، شکاف نیست
گنجشک کوچکی که تو سیمرغ خواستی
در مشت توست، آن طرف کوه قاف نیست
بگذار تا مقابل روی تو بگذرم*
در این چنین مقابله امکان لاف نیست
تا چشم تو خلاف لبت حرف میزند
حظیست در سکوت که در اعتراف نیست
برگرد زیر بارش باران کنار من…
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست*
غزلی از خانم دکتر عباسلو
*دو مصرع از شیخ اجل سعدی
اینی که میبینم بگو رویاست یا لیلاست؟!
غرقِ که دارم میشوم دریاست یا لیلاست؟!
آیا منم؟ نه نیستم!... نه! هستم... اما نه...
عکسِ در آیینه منِ تنهاست یا لیلاست؟!
دور و برم خالی ست از هرچه به غیر از تو
لیلاست یا لیلاست یا لیلاست یا لیلاست...
آغوش وا کن سر به دامان تو بگذارد
مجنون چه میفهمد که این صحراست یا لیلاست!
نامت ردیف تازهای در شعر خواهد بود
ذکری که بر لبهای شاعرهاست: «یا لیلا» ست
برای من که «نوروز» را «عید» ندارم، «فروردین» آخرین ماهِ «زمستان» است؛ ماهِ ریخت و پاشیدهی معطل بین حال و آینده.
«بهار» فصل تولد است؛ فصل جوانه زدن؛ فصل «نو» شدن و «نو» شیدن.
اول اردیبهشتماهِ جلالی، اول بهار است و «اردیبهشت» هفده روز دارد. هفده روزِ بهشتی که ختم به «روز جهانیآدمیزاد» میشود. بعد از هفده اردیبهشت، بلافاصله «خرداد» میرسد. سی و یک روزِ تمام «خرداد» است؛ و من هفدهم خرداد، آخرِ بهار، متولد میشوم.
هر سال به دنیا که میآیم «تابستان» میشود. انگار «تابستان» منتظر است که «بهار» آخرین مسافرش را پیاده کند و بعد سر برسد. از هجدهم خرداد «تابستان» میشود که یک ماه است و صد روز دارد. روزهای تابستان مثل هم است. تابستان فصل خورشید است؛ فصل کودکی؛ فصل گندمزار؛ فصل خرمن؛ فصل چاهِ آب؛ ماهِ صد روزهی گرم.
بعد از تابستان «پاییز» میآید که دو ماه است: «مهر» که ماهِ بغض است و «آبان» که ماهِ گریه؛ هر کدام چهل روز. «پاییز» فصل رشد کردن است؛ فصل بلوغ. همهی کودکی را در مدرسه بغض میکنم و در نوجوانی میگریم.
بعدش کمی «زمستان» میشود. «زمستان» نامعلومترین فصل سال است که از چهل روز تا گاهی چهارصد روز ادامه دارد. «زمستان» فصل آدم شدن است و ماههای متعدد و مکرری دارد: ماهِ غصه، ماهِ بخاری، ماهِ امتحان، ماهِ جاده، ماهِ عاشقی، ماهِ برف، ماهِ شب چهارده، ماهِ انار، ماهِ جهادی.
*
این تقویم پریشانی هر سال من است: اردیبهشت، خرداد، تابستان، مهر، آبان، زمستان.
امروز اول بهار است به روایت خورشید؛ و جمعه است؛ و ذکر جمیل سعدی رواج دارد. این هر سه را به فال نیک میگیرم و برای دلِ خودم مینویسم:
در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگِ دهنآلودهی یوسف ندریده
...