کتابفروشی نور
يكشنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۱
خرت و پرتهای آغاز سال تحصیلی سوم دبستان دوقلوها را امشب از همانجایی خریدم که سی و دو سال پیش، خرت و پرتهای آغاز سال تحصیلی سوم دبستان خودم را خریدیم. همهی مغازههای این راسته، به غیر از این یکی، تغییر کرده. ساحل آرامش من اما هنوز سرحال و سرپا است.
آن روزها آرزوی داشتم این مغازه مال من باشد. فکر میکردم اگر بزرگ بشوم میآیم در همین کتابفروشی کار میکنم و غرق میشوم در بوی کاغذ و جوهر و دفتر.
آنروزها موبایل و کامپیوتری نبود؛ خانهمان تلفن و لولهکشی گاز هم نداشت؛ این همه ماشین توی خیابان نبود؛ این همه بانک و عابربانک؛ این همه آدمهای رنگوارنگ؛ این همه شهرفرنگ.
درختها اما بودند؛ و بچهها؛ و مادرها که برایشان مداد گلی و دفتر چهل برگ میخریدند.
آن روزها آرزوی داشتم این مغازه مال من باشد. فکر میکردم اگر بزرگ بشوم میآیم در همین کتابفروشی کار میکنم و غرق میشوم در بوی کاغذ و جوهر و دفتر.
آنروزها موبایل و کامپیوتری نبود؛ خانهمان تلفن و لولهکشی گاز هم نداشت؛ این همه ماشین توی خیابان نبود؛ این همه بانک و عابربانک؛ این همه آدمهای رنگوارنگ؛ این همه شهرفرنگ.
درختها اما بودند؛ و بچهها؛ و مادرها که برایشان مداد گلی و دفتر چهل برگ میخریدند.