راهروی طبقهی دوم
صورتم را خشک نکردهام؛ وضو گرفتهام و عجله دارم که بروم نماز بخوانم؛ پلهها را دو تا یکی بالا میروم؛ توی پاگرد طبقهی اول عکس حاج حمید میخکوبم میکند؛ سه تا عکس از بهار ۱۳۷۵ که احتمالاً دو تایش را خودم با دوربین اتوماتیک ویزن تایوانیام در کردان کرج گرفتهام -حتماً این را کسی نمیدانسته- حتماً آن کسی که این عکسها را پیدا کرده و کنار هم روی استند یادبود چاپ کرده به باقی افراد داخل قاب هر عکس هم دقتی نکرده -حواسش نبوده چه آدمهایی دور حاج حمید نشستهاند و نفهمیده چه کسانی توی عکس نیستند- هجده سال گذشته کسی اهمیتی نمیدهد. به نفس نفس افتادهام؛ شاید عادت قدیمی دو تا یکی کردن پلهها کار دستم داده؛ شاید بخاطر عکس حاج حمید است -یکی دو تا آشنای قدیمی بیتفاوت از کنارم میگذرند- همهی قدرتم را در پاهایم جمع میکنم تا از پاگرد به بالا بپیچم؛ نفس نفس پلهها را بالا میروم دوباره بعد از سالها سینهام دارد داغ میشود -محمدحسن آمده و بیخبر دارد چیزی میپرسد- هر پله یک نفس؛ نفس نفس؛ نمای ورودی طبقهی دوم از پایین پلهها کارم را میسازد؛ رنگ پلهها، درب شیشهای، جای خالی تو؛ کارم تمام است -جلوی محمدحسن باید خودم را کنترل کنم؛ دربارهی من چه فکری میکند؟- پاگرد طبقهی دوم زمینگیرم میکند: دستم را میگیرم به نردهها و روی پلهها مینشینم -از کلاس ریختهایم بیرون و من دنبال تو هستم؛ بر میگردی؛ نگاهم میکنی؛ حرف میزنی- روی پلهها سقوط میکنم؛ چیزی میشکند؛ توی سینهام ظهر تابستان است؛ صورتم را خشک نکردهام؛ خوب شد: محمدحسن چیزی نفهمید.