صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۱۰۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قصه» ثبت شده است

آن شب تب کرده بودم از سرما در آن اردوگاه لعنتی
آمدی بالای سرم و به من خیره شدی
از پا افتادنم را ندیده بودی؛ تماشایی بود حتماً
آتش در نگاه تو بود یا در جان من؟
تب کرده بودم و تو نگرانم بودی
چه شیرین بود

# دوست

# قصه

  • :: پریشان
هفت کیلو لیموترش گرفتم جمعاً نه هزار تومان؛ سه لیتر و خورده‌ای آب داشت و چهار ساعت از روز جمعه‌ام برای گرفتن آب‌لیمو صرف شد. به عبارتی می‌شود لیتری سه هزار و خرده‌ای، بدون احتساب هزینه‌ی کارگری و استهلاک ابزار و غیره!
*
می صرفد؟ الان یک شیشه‌ی نیم لیتری آب‌لیموی یک و یک چند است؟
*
انجام دادن بعضی کارها برای صرفه‌‌ی اقتصادی‌اش، صرفه ندارد! در عوض چهار ساعت آب‌لیمو گرفتن بهانه‌ی خوبی برای خانه بودن و با خانواده بودن است. هر چند که کیفیت محصول خروجی هم قابل مقایسه با هیچ جنس درجه‌یک بسته‌بندی‌شده‌ای نیست.

# سبک زندگی

# قصه

  • :: بداهه
عصریه، سر کوچه نشستی، زنجیر می چرخونی، تشتک تو جوب میندازی، بیکاری، حاجی داره از اون ور میاد، یه پاکت میوه این دستش، یه هندونه زیر اون بغلش، هن و هن عرق می ریزه، خسته از سر کار بر می گرده، یه کم آدم باش، پاشو برو جلو سلام کن! خجالت نداره که، همسایه تونه، یه عمره لباساتون زیر یه آفتاب خشک شده، چش تو چش بودین، عشقی باش! پاشو برو جلو سلام کن، خدا قوت بگو، دست بنداز پاکت رو از دستش بگیر، ببر تا دم خونه شون، نمی میری که! نهایت یه خدا عمرت بده دشت می کنی، خدا رو چه دیدی، شاید آخرش تعارف زد یه قاچ هم هندونه مهمون شدی این بعدازظهریه، از بیکاری که بهتره.

دستپخت کارگاه نویسندگی امروز

# اداره

# تربیت

# قصه

# نویسندگی

  • ۳ نظر
  • يكشنبه ۳ مرداد ۱۳۸۹
  • :: بداهه

آخرین روزهای سال آخر دانشگاه، اولین ماه‌های آشنایی من با روح الله، توی شهرک قدم می‌زدیم و خاطراتم از پیاده‌روی توی کوچه‌پس‌کوچه‌های عجیب و کویری‌ شهر را برایش تعریف می‌کردم.
توی یکی از میدان‌‌-محله‌های شهرک دانشگاه، پیرزن و پیرمردی را دیدیم که جلوی در خانه‌ای ایستاده بودند و کنار یک نردبان جر و بحث می‌کردند. با چند ثانیه توقف متوجه شدیم که پیرمرد می‌خواهد از نردبان بالا برود و پیرزن غرغر می‌کند که می‌افتی و نرو  و ...
معلوممان شد که کلید خانه را جا گذاشته‌اند و حالا با نردبان همسایه می‌خواهند بروند توی خانه‌ی خودشان.

جلو رفتیم و حال و احوالی کردیم. انتظار داشتم روح‌الله بدون تعارف روی دیوار بپرد و در را از پشت باز کند. او هم از من جوان‌تر بود و هم ورزشکارتر. اما...
*
این «اما» هنوز هم با من است.
*
کناری ایستاد و تماشایم کرد.
*
این چه آزمونی بود که از من گرفت؟

بهار83

# آدم‌ها

# دوست

# قصه

  • ۲ نظر
  • دوشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۹
  • :: یزد
دقیقاً روبروی خونه‌ی ما دارن ساختمون می‌سازن. شبا یه پیرمرد افغانی توی چادر کوچیکش، کنار اسکلت فلزی نیمه کاره، بیدار میشینه و نگهبانی میده.

اون شب «عزیز» به حس و حال پیرمرده غبطه می خورد. می‌گفت: «یعنی میشه من جای اون باشم؟»

# قصه

  • :: عزیز

شاطر رحمان همه‌ی عمرش پای تنور سنگکی سیگار کشید.
از جوانی‌ روستا را ول کرده بود و یک عمر با نداری و دربدری، پنج تا بچه‌ی قد و نیم قد را توی کوچه پس کوچه‌های  چهارراه سیروس و امامزاده یحیی و بازارچه نایب‌السلطنه و خیابان ری به دندان کشیده بود و این آخری‌ها آلونکی توی خیابان نبرد خریده بود که حوض داشت و  خودش هم گوشه‌ی حیاط درخت گردویی کاشته بود.
بعد از سی سال که بازنشست شد، فقط یک آرزو به دلش مانده بود: این که برود مشهد، پابوس امام هشتم.
*
توی راه مشهد ذات‌الریه می‌کند -ریه‌ای برایش نمانده بود بعد از یک عمر سیگار و هُرم تنور سنگکی- زیارت کرده و نکرده برمی‌گردد. توی همان خیابان نبرد، نرسیده به خانه، عمرش تمام می‌شود.
*
شاطر رحمان را توی روستایش دفن کردند. نزدیک مزار «سیدزکریا» امامزاده‌ی آبادی. روی سنگ مزارش نوشتند:

«مشهدی رحمان، پسر رضا، پسر ملک، 1300 تا 1362»

# آدم‌ها

# قصه

  • ۳ نظر
  • چهارشنبه ۲ تیر ۱۳۸۹
  • :: بداهه

نصف وسایل خونه تو کارتنه. از اون جا مونده، از این جا رونده: لنگ در هوا. همه چی در حال تغییره.
موبایلا قطعه. تنهای تنها میرم بلوار کشاورز. دو سه ساعتی زیر آفتاب میشینم.
*
گوش کردیم. فکر کردیم. خندیدیم. گریه کردیم.
باد اومد، ابر اومد، بارون زد، آفتاب شد.
*
از ساندیس ماندیس خبری نیست. حتی یه آبسردکن هم پیدا نمیشه. دارم از تشنگی هلاک میشم.
لالوهای جمعیت فشرده، پیاده تا جلوی بیمارستان امام، دکتر قریب، میام. یه مغازه بازه. ملت صف واستادن واسه خرید آب.
امید خیلی خوبه. به امید یه جرعه آب توی صف می ایستم. دو تا شیشه ی کوچیک آب معدنی رو با هم تموم می کنم. سلام بر حسین.
پیاده تا توحید میرم. دیگه از این شهر خسته شدم.

29خرداد88

# فرهنگ

# رهبر

# قصه

# قم

  • ۲ نظر
  • شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۹
  • :: بداهه
محاصره شده بودند.
هلیکوپترهای بعثی کنار نیزارها فرود آمدند. نی‌ها آتش گرفته بود.
علی هاشمی و رفیقش توی نی‌های سوخته می‌دویدند.
با پای برهنه...
.
.
دیگر کسی آن‌ها را ندید.
*
فردا توی اهواز فرمانده‌ی گم‌شده‌ی قرارگاه سرّی را مردم پیدا می‌کنند.

# قصه

# شهید

  • ۱ نظر
  • يكشنبه ۲۶ ارديبهشت ۱۳۸۹
  • :: بداهه

خیلی راحت و با خنده، با همان زبان نیمه عربی و نیمه فارسی، می گوید: «ان شاء الله من و تو و حمید و علی در جنگ شهید می شویم و با هم می رویم بهشت!»
به همین راحتی می گوید. مثل این که توی لبنان گفتنِ چنین جملاتی زیادی مرسوم است!
*
از جنگ و شهادت گفتنِ ما «تعارفی» است. اما این که شیخ حبیب می گفت خیلی واقعی و دست یافتنی می نمود.

# حمید

# دوست

# شهید

# قصه

  • ۳ نظر
  • سه شنبه ۷ ارديبهشت ۱۳۸۹
  • :: بداهه

چه تصوری از یه اداره داری؟ یه چیزی تو مایه‌های نقطه‌چین مهران مدیری؟ یه مشت آدمِ بیهوده‌ی بی‌احساس چاپلوس؟ سَر و سِرّ شون با هم بخاطر پول و اضافه‌کاری و این‌هاست؟

بعدش اگه بگم امروز رییسم اومد تو اتاقم و راجع به عطر انبوه بوته‌های یاس با هم حرف زدیم چی میگی؟
اگه بگم رییسم داره یه کاروان آدمای جور وا جور رو، با پیگیری دلسوزانه و خارج از برنامه‌ی کاری، می‌بره کربلا چی میگی؟
اگه بگم روی میزش توت خشک و نخودچی و خرمازاهدی میذاره که بچه ها بخورن و کیف کنن چی میگی؟

من چی بگم؟

# قصه

# دوست

# اداره

  • ۴ نظر
  • چهارشنبه ۱۸ فروردين ۱۳۸۹
  • :: بداهه

حضرت آیت‌الله بالای منبر مسجد اعظم فرمودند:
«سعدی از زمان مرگش تا امروز از بزرگ‌ترین معلم‌هاست. چون در تمام طول حیاتش شاگردی کرد...»
*
حضرت آیت‌الله خودش هم شاگردی آهنگر و نانوا کرده‌است؛ بیل زده است و درخت کاشته‌است؛ قدر این‌ها را می‌فهمد.

# قصه

# سعدی

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۵ فروردين ۱۳۸۹
  • :: نغز
بهش میگم: این ماشینه صفره؟
میگه: نه. یک سال و نیم کار کرده!
میگم: پس حتماً مالِ یه خانم دکتره که صبح ها باهاش میره مطلب و برمیگرده!
میگه: آره؛ مال خواهرمه!

# اصغرثانی

# دوست

# قصه

  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۲ اسفند ۱۳۸۸
  • :: بداهه
توی خیابون موتوریه زده بود به عزیز. اومده بود خونه، هی راه می‌رفت و می‌گفت:
«طفلکی جوون بود. اگه یه طوریش می‌شد چی؟»

# قصه

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۱ اسفند ۱۳۸۸
  • :: عزیز
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون