- ۲ نظر
- شنبه ۹ مرداد ۱۳۸۹
آخرین روزهای سال آخر دانشگاه، اولین ماههای آشنایی من با روح الله، توی شهرک قدم میزدیم و خاطراتم از پیادهروی توی کوچهپسکوچههای عجیب و کویری شهر را برایش تعریف میکردم.
توی یکی از میدان-محلههای شهرک دانشگاه، پیرزن و پیرمردی را دیدیم که جلوی در خانهای ایستاده بودند و کنار یک نردبان جر و بحث میکردند. با چند ثانیه توقف متوجه شدیم که پیرمرد میخواهد از نردبان بالا برود و پیرزن غرغر میکند که میافتی و نرو و ...
معلوممان شد که کلید خانه را جا گذاشتهاند و حالا با نردبان همسایه میخواهند بروند توی خانهی خودشان.
جلو رفتیم و حال و احوالی کردیم. انتظار داشتم روحالله بدون تعارف روی دیوار بپرد و در را از پشت باز کند. او هم از من جوانتر بود و هم ورزشکارتر. اما...
*
این «اما» هنوز هم با من است.
*
کناری ایستاد و تماشایم کرد.
*
این چه آزمونی بود که از من گرفت؟
شاطر رحمان همهی عمرش پای تنور سنگکی سیگار کشید.
از جوانی روستا را ول کرده بود و یک عمر با نداری و دربدری، پنج تا بچهی
قد و نیم قد را توی کوچه پس کوچههای چهارراه سیروس و امامزاده یحیی و
بازارچه نایبالسلطنه و خیابان ری به دندان کشیده بود و این آخریها
آلونکی توی خیابان نبرد خریده بود که حوض داشت و خودش هم گوشهی حیاط
درخت گردویی کاشته بود.
بعد از سی سال که بازنشست شد، فقط یک آرزو به دلش مانده بود: این که برود مشهد، پابوس امام هشتم.
*
توی راه مشهد ذاتالریه میکند -ریهای برایش نمانده بود بعد از یک عمر
سیگار و هُرم تنور سنگکی- زیارت کرده و نکرده برمیگردد. توی همان خیابان
نبرد، نرسیده به خانه، عمرش تمام میشود.
*
شاطر رحمان را توی روستایش دفن کردند. نزدیک مزار «سیدزکریا» امامزادهی آبادی. روی سنگ مزارش نوشتند:
نصف وسایل خونه تو کارتنه. از اون جا مونده، از این جا رونده: لنگ در هوا. همه چی در حال تغییره.
موبایلا قطعه. تنهای تنها میرم بلوار کشاورز. دو سه ساعتی زیر آفتاب میشینم.
*
گوش کردیم. فکر کردیم. خندیدیم. گریه کردیم.
باد اومد، ابر اومد، بارون زد، آفتاب شد.
*
از ساندیس ماندیس خبری نیست. حتی یه آبسردکن هم پیدا نمیشه. دارم از تشنگی هلاک میشم.
لالوهای جمعیت فشرده، پیاده تا جلوی بیمارستان امام، دکتر قریب، میام. یه مغازه بازه. ملت صف واستادن واسه خرید آب.
امید خیلی خوبه. به امید یه جرعه آب توی صف می ایستم. دو تا شیشه ی کوچیک آب معدنی رو با هم تموم می کنم. سلام بر حسین.
پیاده تا توحید میرم. دیگه از این شهر خسته شدم.
29خرداد88
خیلی راحت و با خنده، با همان زبان نیمه عربی و نیمه فارسی، می گوید: «ان شاء الله من و تو و حمید و علی در جنگ شهید می شویم و با هم می رویم بهشت!»
به همین راحتی می گوید. مثل این که توی لبنان گفتنِ چنین جملاتی زیادی مرسوم است!
*
از جنگ و شهادت گفتنِ ما «تعارفی» است. اما این که شیخ حبیب می گفت خیلی واقعی و دست یافتنی می نمود.
چه تصوری از یه اداره داری؟ یه چیزی تو مایههای نقطهچین مهران مدیری؟ یه مشت آدمِ بیهودهی بیاحساس چاپلوس؟ سَر و سِرّ شون با هم بخاطر پول و اضافهکاری و اینهاست؟
بعدش اگه بگم امروز رییسم اومد تو اتاقم و راجع به عطر انبوه بوتههای یاس با هم حرف زدیم چی میگی؟
اگه بگم رییسم داره یه کاروان آدمای جور وا جور رو، با پیگیری دلسوزانه و خارج از برنامهی کاری، میبره کربلا چی میگی؟
اگه بگم روی میزش توت خشک و نخودچی و خرمازاهدی میذاره که بچه ها بخورن و کیف کنن چی میگی؟
من چی بگم؟