صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۱۰۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قصه» ثبت شده است

پیرمرد بنگاه‌دار با ته لهجه قمی می‌پرسد: «شیخی؟»
جا خورده‌ام. دستی به کاپشن سفید و بلندم می‌کشم و می‌گویم: «نه»
ول کن نیست: «پاسداری؟»
نمی‌دانم بخندم یا عصبانی بشوم: «نه»
حرف اول را آخر می‌زند: «پس چرا این شکلی هستی؟»

# مسکن

# قصه

# قم

  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۱
  • :: بداهه

صبح زود رفته توی آشپزخانه به پخت و پز. یک پیمانه و نصفی برنج بدون نمک و روغن بار گذاشته.
می گویم: «چرا اینقدر کم؟ چرا بی نمک و روغن؟»
می فرماید: «برای شما نمی پزم که؛ برای گنجشک ها ست.»
*
غذای یک هفته ی پرنده ها را صبح جمعه می پزد و هر روز یک کاسه می ریزد پشت پنجره تا در سرمای زمستان صدای بال زدن و جیک جیکشان در خانه بپیچد.

# سبک زندگی

# قصه

  • :: عزیز

نماز صبح را در عوارضی قم-تهران خواندیم و زدیم به جاده. از بارندگی دیشب هنوز زمین خیس بود و هوا به شدت سرد. هنوز یکی دو کیلومتر بیشتر نرفته بودیم که کم کم مه جاده را پوشاند. مه غلیظ و فراگیر که دید مستقیم را به یکی دو متر جلو‌تر از ماشین محدود می‌کرد. راننده سرعت را کم و کمتر کرد. چراغ‌های چشمک زن ماشین روشن و خاموش می‌شد و سکوت مطلق ما و جاده را می‌شکست. راننده ناخودآگاه به جلو خم شده بود تا بلکه چیزی بیشتر ببیند. حتی خطوط سفید جاده هم دیده نمی‌شد.
بیست کیلومتر در چنین حالتی راندیم. گاهی در چند متری خود ماشین دیگری را می‌دیدیم که به همین وضع در حال حرکت بود و از ما آرام‌تر می‌رفت. یکی دو بار هم بعضی راننده‌های چموش با ماشین‌های مدل بالا چراغ‌های مه شکنشان را روشن کرده بودند و با سرعت نسبتاً زیادی گاردریل را نشان گرفته بودند و در خط سه می‌تاختند.
شرایط هیجان انگیز و عبرت آموزی بود.

# جاده

# قصه

# توحید

  • ۲ نظر
  • دوشنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۱
  • :: بداهه

بانو سرماخورده بود و کمی بیش از همیشه اذیت می‌شد. امشب رفتیم دکتر متخصص که اساسی معالجه کند.
آقای منشی با دفترچه تأمین اجتماعی پانزده هزار تومان گرفت و در نوبتمان گذاشت و بعد از نیم ساعت رخصت ورود داد.
پزشک محترم هم با طمأنینه معاینه فرمود و نسخه‌ای نوشت و به سلامت گفت.
جلوی درب خروج، آقای منشی پنج هزار تومان از پولمان را پس داد و گفت: «بیمارتان تخصصی نبود. دکتر فرمودند که مبلغ اضافه را برگردانم.»

# آدمیت

# قصه

# قم

  • :: بداهه

امروز سحر، هنوز چند دقیقه‌ای تا زنگ زدن ساعت بیدار باش نمازصبح مانده بود که به بانگ خروس از خواب بیدار شدیم. صدا از نزدیک می‌آمد و بسیار شفاف و تحسین برانگیز بود.
بعد از اسباب کشی تابستان، چند ماهی بود که از فیض «خروس خوانی» بی‌نصیب بودیم. یادش بخیر! صاحبخانه‌ی قبلی روی پشت بام منزل از انواع چرندگان و پرندگان نگهداری می‌کرد و ما معمولاً با صدای خروس از خواب بیدار می‌شدیم. حس خوبی داشت.
صاحبخانه‌ی جدید هم که کلاً به احساسات ما اهمیت خاصی می‌دهد، دیشب یک عدد خروس خوش صدا و وقت‌شناس به همراه دو قطعه مرغ تخم گذار و محترم به حیاط خانه آورده و موجبات سرور و شادی اهل خانه علی الخصوص ریحانه، مهدیه، آمنه، محمدرضا و سایر ساکنین زیر ده سال را فراهم آورده.
حالا تازه اول ماجراست.

# مسکن

# سبک زندگی

# قصه

# قم

  • ۲ نظر
  • سه شنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۱
  • :: بداهه

دسته‌ی عزاداری شیعیان مهاجر بلخی، بدون علم و کتل، با آن پرچم غریب افغانستان، این همه راه را سینه زدند و آمدند و در صحن عتیق نوحه خواندند و گریه کردند و چرخیدند و رفتند. موقع خروج، جلوی درِ خیابان ارم، نوحه‌خوان افغانی همه را ساکت کرد و گفت: «عزاداری‌ها قبول. سه تا دعا می‌کنم همه آمین‌گو باشید.»
گوشم را تیز کردم که ببینم آخر این همه سوز و گداز، در آستان بانوی قم، ظهر عاشورا، چه می‌خواهند؟
:
- فرج امام زمان
- سلامتی رهبر انقلاب
- توفیق برقراری حکومت اسلامی شیعه در افغانستان

*
آنچه ما کردیم با خود هیچ نابینا نکرد
در میان خانه گم کردیم صاحب خانه را

# حرم

# قصه

# قم

# هیأت

# واحد قم + حومه

  • :: بداهه
  • :: بیت

حالا دو ماهی می‌شود که از خانه‌ی کوچه ۱۶ اسباب کشیده‌ایم. دیروز خبر آمد که همسرِ صاحب‌خانه‌ی کوچه‌ی ۱۶ بدحال است. علت را جویا شدیم. گفتند مستأجرِ دیگرِ خانه (که واحدش دیوار به دیوار ما بود) سه هفته پیش سکته کرده و در خانه جان داده‌است. چند هفته غم‌خواری و مهمان‌داریِ عزاداران، همسر صاحب‌خانه را هم بستری کرده‌است.
...
من از دیروز که دارم فکر می کنم اسم آن مرحوم را به خاطر نمی‌آورم. یادم افتاد که قبلاً اینجا درباره‌اش نوشته بودم. چرا اسمش را فراموش کرده‌ام؟ در یک‌سالی که همسایه بودیم شاید فقط پنج بار دیده بودمش. هیچ‌وقت خانه نبود. ظاهراً در شهر دیگری کار می‌کرد. همسر و دو فرزند کوچکش -پسر و دختری که مدرسه می‌رفتند- همیشه در خانه تنها بودند. اما وقتی که می‌آمد ما می‌فهمیدیم. سر و صدای داد و بیدادشان زود بلند می‌شد. اوایل فکر می‌کردیم که از این دعواهای معمولی زن و شوهری‌ست. اما بعدها دانستیم که این فریادها روال جاری زندگی‌شان است. بعدترها شنیدم که مرد از جنگ بازگشته و بازنگشته و قاطی است و اتل متل یه بابا...
ای داد بیداد
ای داد بیداد
فاتحه‌ای بخوانید برای جانبازی که پدر مهربانی نبود و بچه‌ها را می‌زد و همسرش را فحش می‌داد و هم‌سایه‌مان بود و اسمش را به خاطر نمی‌آورم.

# آدم‌ها

# قصه

# قم

  • ۱ نظر
  • سه شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۱
  • :: بداهه
البته ما برای سربلندی و رستگاری «جوجه اردک زشت» در این امتحان سخت الهی بسیار دعا می‌کنیم.

# دوست

# قصه

# تربیت

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۱
  • :: نغز

تقریباً همه‌ی حیوانات مزرعه از پدران خود داستان «جوجه اردک زشت» را شنیده بودند.
شاید به همین دلیل بود که کسی از دیدن جوجه‌ای بدقواره در صف جوجه‌های تازه متولد‌شده‌ی اردک‌خانم تعجب نکرد. حتی شنیده شد که چند تا از گوسفندها در گوش هم پچ پچ می‌کنند:
«بع بع؛ یه داستان تکراری. دوباره یه جوجه‌ی قو با جوجه اردک‌ها قاطی شده. حتماً چون خیلی بی‌ریخته بقیه تحویلش نمیگیرن و بعد از یه مدت سرخورده و افسرده میشه. اما آخر داستان همه می‌فهمن که این جوجه‌ی زشت از همه‌شون بهتر و قشنگ‌تره. بــــع»
*
+ پایان اول: نظر گوسفندها درست بود. تاریخ تکرار شد و جوجه اردک زشت تبدیل به قویی زیبا شد.
+ پایان دوم: جوجه اردک زشت یک جوجه کلاغ بود. او هیچ‌وقت شناکردن یاد نگرفت و روز به روز بی‌ریخت‌تر شد.
+ پایان سوم: جوجه اردک زشت فقط یک جوجه اردک زشت بود.
----- پایان سوم الف: او بدون توجه به تمسخر دیگران به بزرگ شدن و اردک بودن خودش ادامه داد.
----- پایان سوم ب: فشار روانی روی جوجه اردک زشت او را به پوچی رساند و آخرش معتاد شد.
----- پایان سوم ج: او تمام عمر چند ماهه‌ی خود را صرف تأمین هزینه‌های جراحی زیبایی و غیره کرد. اما چه فایده؟
+ پایان چهارم: بخشی از نظر گوسفندها درست بود. جوجه اردک زشت در واقع یک جوجه‌ی قو بود. اما فقط همین‌قدر از تاریخ تکرار شد و زندگی جوجه کوچولو به پایان سوم ب یا ج ختم شد.

# قصه

# تربیت

  • ۱ نظر
  • شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۱
  • :: نغز

گوسفندها را خیلی دوست می‌داشت.
مانده بود منتظر جواب استخاره:
گرگ باشد یا چوپان؟

# قصه

# تربیت

  • ۲ نظر
  • شنبه ۴ شهریور ۱۳۹۱
  • :: نغز

...
اجتمع مُلک روم و کان قبل الاسکندر متفرقاً
و تفرّق مُلک فارس و کان قبل الاسکندر مجتمعاً
...

ابوجعفر محمد بن جریر
اخبار الرسل و الملوک (تاریخ الطّبری)
ج ۲ - ص ۶۹۳

گفتم که بدانی با دلم چه کرده‌ای.

# دوست

# تاریخ

# قصه

  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۱
  • :: پریشان
  • :: کتاب

برای من که «نوروز» را «عید» ندارم، «فروردین» آخرین ماهِ «زمستان» است؛ ماهِ ریخت و پاشیده‌ی معطل بین حال و آینده.
«بهار» فصل تولد است؛ فصل جوانه زدن؛ فصل «نو» شدن و «نو» شیدن.
اول اردی‌بهشت‌ماهِ جلالی، اول بهار است و «اردی‌بهشت» هفده روز دارد. هفده روزِ بهشتی که ختم به «روز جهانی‌آدمی‌زاد» می‌شود. بعد از هفده اردی‌بهشت، بلافاصله «خرداد» می‌رسد. سی و یک روزِ تمام «خرداد» است؛ و من هفدهم خرداد، آخرِ بهار، متولد می‌شوم.
هر سال به دنیا که می‌آیم «تابستان» می‌شود. انگار «تابستان» منتظر است که «بهار» آخرین مسافرش را پیاده کند و بعد سر برسد. از هجدهم خرداد «تابستان» می‌شود که یک ماه است و صد روز دارد. روزهای تابستان مثل هم است. تابستان فصل خورشید است؛ فصل کودکی؛ فصل گندم‌زار؛ فصل خرمن؛ فصل چاهِ آب؛ ماهِ صد روزه‌ی گرم.
بعد از تابستان «پاییز» می‌آید که دو ماه است: «مهر» که ماهِ بغض است و «آبان» که ماهِ گریه؛ هر کدام چهل روز. «پاییز» فصل رشد کردن است؛ فصل بلوغ. همه‌ی کودکی را در مدرسه بغض می‌کنم و در نوجوانی می‌گریم.
بعدش کمی «زمستان» می‌شود. «زمستان» نامعلوم‌ترین فصل سال است که از چهل روز تا گاهی چهارصد روز ادامه دارد. «زمستان» فصل آدم شدن است و ماه‌های متعدد و مکرری دارد: ماهِ غصه، ماهِ بخاری، ماهِ امتحان، ماهِ جاده، ماهِ عاشقی، ماهِ برف، ماهِ شب چهارده، ماهِ انار، ماهِ جهادی.
*
این تقویم پریشانی هر سال من است: اردی‌بهشت، خرداد، تابستان، مهر، آبان، زمستان.
امروز اول بهار است به روایت خورشید؛ و جمعه است؛ و ذکر جمیل سعدی رواج دارد. این هر سه را به فال نیک می‌گیرم و برای دلِ خودم می‌نویسم:

در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگِ دهن‌آلوده‌ی یوسف ندریده
...

# تو

# سعدی

# قصه

  • ۴ نظر
  • جمعه ۱ ارديبهشت ۱۳۹۱
  • :: پریشان
  • :: کودکی

«سه‌شنبه» شانزدهم اسفندماه یکهزار و سیصد و هشتاد و چهار هجری شمسی، بعد از نماز ظهر، به اتفاق اعضای خانواده از تهران به سمت قم حرکت کردیم. روی هم پنج تا ماشین بودیم و احتمالاً بیست و چند نفر زن و مرد.
مثل چنین ساعتی -حدود چهار بعدازظهر- به قم رسیدیم و در یکی از محله‌های حاشیه‌ای شهر به خانه‌ی یکی از علما وارد شدیم. آقایان در صدر مجلس و خانم‌ها کمی پایین‌تر نشستند و «عروس» چادر عوض کرد.
خواندن خطبه‌ و چند جمله‌ای نصیحت و خوش و بش و گرداندن یک ظرف شیرینی، همه‌ی مراسم عقد را تشکیل می‌داد. بعد «عروس» و «داماد» با پدر و مادرشان چندتایی عکس گرفتند و راهی حرم شدیم. پس از نماز مغرب هم به اتفاق میهمانان در یکی از رستوران‌های مرکز شهر شامی خوردیم و به تهران برگشتیم.
در راهِ برگشت، شب، برای اولین بار توی جاده‌ی قم-تهران رانندگی کردم؛ در ماشینی که محارم تازه‌ای در آن داشتم.
*
فاضل نظری تازه سروده بود: «مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد ...» که من کل غزل را قاب گرفتم به دیوار خانه‌ی‌مان: «... از جاده‌ی سه‌شنبه شب قم شروع شد» و مدت‌ها طول کشید تا خانواده‌ی عروس باورشان شد که این شعر را دامادشان نسروده‌است!
*
آن روزها لحظه‌ای تصور نمی‌کردم که وقتی بار دیگر شانزدهم اسفندماه «سه‌شنبه» باشد، در همان محله‌ی حاشیه‌ای شهر قم، همسایه‌ی دیوار به دیوار همان خانه‌ای باشم که خطبه‌ی عقدمان در آن جاری شد.
«تقدیر» حرف‌های ناگفته‌ی زیادی برای انسان دارد.

# هجرت

# مسکن

# بانو

# قم

# ازدواج

# قصه

  • ۲ نظر
  • سه شنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۰
  • :: بداهه

هر روز
در آینه
پسرکی دوازده ساله
موهایش را شانه می‌زند
و به مدرسه می‌رود

# قاب در قاب

# قصه

# مدرسه

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۰
  • :: پریشان
  • :: کودکی

دیروز روی میز مدیر مدرسه، خیلی اتفاقی چشمم به کارنامه‌ی ترم اول یکی از بچه‌های پایه سوم افتاد. پر از نمره‌های خوب؛ درجه یک.
این رفیقمون سال اول بهترین شاگرد کلاس بود. حتی توی این دو سال گذشته هیچ شاگردی به خوبی اون توی کلاس نداشتم. درجه یک واقعی.
پارسال هم که یه کلاس اختیاری باهاشون داشتم گل کلاس بود. راستش اصلاً کلاس رو برای این یک نفر تشکیل داده بودم؛ از بس که با استعداده. اما خب حضور برای بقیه هم آزاد بود و به همه‌مون هم خوش گذشت.
*
از دیروز توی فکرم که اگه این رفیقمون یه جای دیگه زندگی می‌کرد، مثلاً تهران، الان چه حال و روزی داشت؟ با این قوت درک و تخیل عالی و هنر سرشار، آیا زندگی بهتری داشت؟ آیا بیشتر دیده می‌شد؟ آیا زودتر پیشرفت می‌کرد؟ سری بین سرها در می‌آورد؟
یا زمینه‌های انحرافش بیشتر می‌شد؟ جذب کارهای بیهوده و آدم‌های بیهوده و راه‌های بیهوده می‌شد؟ غرور می‌گرفتش؟ خدا رو بنده نبود؟
اگه مثلاً یه خانواده‌ی مد روز داشت و زندگی‌ش پر از زباله‌های تکنولوژیک بود و رفیقاش همه شیتان‌فیتان بودن و ولش‌تاین براش می‌گرفتن و صبح تا شب ول‌گردی و وب‌گردی می‌کرد و ایکس‌ و ایگرگ می‌زد به روح و بدنش، الان خوش‌بخت‌تر بود؟ کیف بیشتری می‌کرد؟
*
از دیروز خدا رو شکر می کنم که یه بار دیگه به من نشون داد چطوری «شیشه را در بغل سنگ نگه می‌دارد» و چطوری «رزق مقسوم» میذاره تو دامن بنده‌هاش.
خدایا هر چی دادی شکر؛ هر چی ندادی صد شکر!

# تهران

# توحید

# قصه

# قم

# مدرسه

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۰
  • :: بداهه
  • :: نغز
  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۸ دی ۱۳۹۰
  • :: پریشان
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون