یه چیزی بین من و خدا
دیروز روی میز مدیر مدرسه، خیلی اتفاقی چشمم به کارنامهی ترم اول یکی از بچههای پایه سوم افتاد. پر از نمرههای خوب؛ درجه یک.
این رفیقمون سال اول بهترین شاگرد کلاس بود. حتی توی این دو سال گذشته هیچ شاگردی به خوبی اون توی کلاس نداشتم. درجه یک واقعی.
پارسال هم که یه کلاس اختیاری باهاشون داشتم گل کلاس بود. راستش اصلاً کلاس رو برای این یک نفر تشکیل داده بودم؛ از بس که با استعداده. اما خب حضور برای بقیه هم آزاد بود و به همهمون هم خوش گذشت.
*
از دیروز توی فکرم که اگه این رفیقمون یه جای دیگه زندگی میکرد، مثلاً تهران، الان چه حال و روزی داشت؟ با این قوت درک و تخیل عالی و هنر سرشار، آیا زندگی بهتری داشت؟ آیا بیشتر دیده میشد؟ آیا زودتر پیشرفت میکرد؟ سری بین سرها در میآورد؟
یا زمینههای انحرافش بیشتر میشد؟ جذب کارهای بیهوده و آدمهای بیهوده و راههای بیهوده میشد؟ غرور میگرفتش؟ خدا رو بنده نبود؟
اگه مثلاً یه خانوادهی مد روز داشت و زندگیش پر از زبالههای تکنولوژیک بود و رفیقاش همه شیتانفیتان بودن و ولشتاین براش میگرفتن و صبح تا شب ولگردی و وبگردی میکرد و ایکس و ایگرگ میزد به روح و بدنش، الان خوشبختتر بود؟ کیف بیشتری میکرد؟
*
از دیروز خدا رو شکر می کنم که یه بار دیگه به من نشون داد چطوری «شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد» و چطوری «رزق مقسوم» میذاره تو دامن بندههاش.
خدایا هر چی دادی شکر؛ هر چی ندادی صد شکر!