- ۰ نظر
- چهارشنبه ۲۸ دی ۱۳۹۰
چند شب پیش خواب آقای الف را دیدم.
*
آقای الف معلم راهنمایی و دبیرستان ما بود. شخصیتی خاص و اثرگذار داشت. در کار خودش استاد بود و هنرنماییاش با زبان، با کلمات، با گچ و تخته، با عقل و احساس بینظیر بود. در کنار اینها با بچهها صمیمی بود و حتی خیلی از بچههای دورهی ما پشت سرش او را به اسم کوچک صدا میزدند. من اما این کار را نمیکردم. او همیشه برای من آقای الف بود.
من آقای الف را در خیلی چیزها قبول نداشتم. در بسیاری تعاملات اجتماعی، علایق مطالعاتی و جهتگیریهای فکری ذرهای به هم شباهت نداشتیم. حتی مدتها بخاطر رفتارهایش چشم دیدن او را هم نداشتم. نفرتی پیچیده در لایهی مبهمی از محبت. او الگوی من در بسیاری موارد شخصی بود و منصفانه بگویم امروز من بیش از هر معلم دیگری به او شبیهم.
*
جالب است که بعد از این همه سال، آقای الف توی خواب برای من هنوز آقای الف است.
توی خواب هم نمیتوانم معلمم را به نام کوچک بخوانم؛ هر چقدر هم که بزرگ شده باشم.
تأسیس 1346؛ روی تابلوی کوچک سردر گرمابه شماره تلفنی چهار رقمی هم نوشته شده.
در کسری از ثانیه با عبور از در کوچک شیشهای حمام به دنیایی دیگر وارد میشویم:
پشت دخل، پسر کوچکتر آقای زمانی، خسرو خان، قبراق و سرحال، میخندد و ساندیس تعارف میکند. روی دستش جای ترکشهای کربلای پنج را نشان میدهد و بالای سرش روی کاشیهای حمام به عکس برادر جانبازش، منصور، که چهار سال پیش شهید شده اشاره میکند.
برادران زمانی، پشت دخل و روی دیوار، هر دو ریش تراشیده و سبیلو. این که زنده است سرخوش و خندان؛ و آن که شهید شده توی بهشت است و شادان.
*
چه ماجراهایی ست که می آید...
حالیام که گفتنی نیست. یک بار سال 74 اینطوری شدم توی خیابان نیایش. یک بار سال 75 پای تلویزیون. یک بار 76 پشت تلفن؛ یک بار 77 توی یزد؛ یک بار 78 توی اصفهان؛ دو بار هم وسطهای دانشجویی توی یزد، 80 و 82 بود گمانم. این حال نبود تا یک بار 88 و البته امروز.
از سیزده سالگی تا امروز همین چند بار حال عجیبی را تجربه کردهام که گفتنی نیست. زمین دور سرم میچرخد؛ در یک لحظه توی زمان جلو و عقب می روم. جسمم هست و جانم نیست. جانم اینجا نیست. نمیدانم کجا میرود. جسمم بیخیال جانم راه میرود؛ میبیند و میشنود؛ حتی حرف میزند و جانم اینجا نیست. این حال ده دقیقه تا نیم ساعت شاید طول بکشد. هیچ کس چیزی نمیفهمد. ظاهرم معمولیست. اما بعدش سرم درد میگیرد و سینهام از درون میسوزد. انگار که چند روز نخوابیده باشم؛ پلکهایم سنگین میشود. همه جا ساکت میشود. بیحال میافتم.
به حال که میآیم، تکان خوردهام. سخت تکان خوردهام. دیگر آن آدم قبلی نیستم. پیر شدهام. در آن لحظه من یک تجربهی عجیب دارم که با هیچ کس نمیشود تقسیم کرد. تا چند روز ریههایم گرم است. نفس که میکشم تا عمق سینهام همچنان میسوزد.
چرا اینطور میشوم؟
*
نمیفهمی وقتی پدر یک دوست خوب -اولین باری که تو را میبیند- به اسم کوچک صدایت کند چه معنی دارد. میفهمی؟
*
نمیفهمی وقتی مادر یک دوست خوب -همان یک باری که تو را دیده- برایت غذای نذری و سلام فراوان میفرستد چه معنی دارد. میفهمی؟
*
نمیفهمی وقتی... چه معنی دارد. میفهمی؟
*
نمیفهمی وقتی یک دوست خوب از غریبه پول قرض میکند تا از شرمندگی دوستانش بیرون بیاید چه معنی دارد. میفهمی؟
*
نمیفهمی وقتی به پدر یک دوست خوب تلفن میزنی -بیآنکه تو او را دیده باشی- میگوید زیارت قبول چه معنی دارد. میفهمی؟
*
اینها به هم ربطی ندارد. اما وقتی با هم اتفاق میافتد، حالیام که گفتنی نیست.
*
یک جای دیگری دلهای ما را به هم گره زدهاند. خیلی واضح است.
*
این ها به هم ربطی ندارد. اما وقتی میبینی که دارد به هم ربط پیدا میکند -بیآنکه پارو زده باشی- وقتی همهی زندگیات دارد به همهی زندگیات ربط پیدا میکند، حالیام که...
*
راستی اون فیلم «قصهها و واقعیت» رو بالاخره دیدی یا نه؟
*
ای شهید! ای آنکه بر کرانهی ازلی وجود نشستهای...
*
وای من و وای دل
*
دستهبندی و برچسبهای صاد جوابگوی این نوشته نیست.
ببین چه به روزم آوردهای.
پایین پای زعیم پنجاه و نهم شیعیان نشستهام، مسجد بالا سر، کتاب میخوانم.
حضرت آیتاللهالعظمی با جمعی از شاگردان عصازنان میرسد. بعضی که زودتر متوجه حضورشان شدهاند، بلند میشوند و جلو را خالی میکنند. حضرت آیتالله خودش چند بار با صدای بلند میگوید: «بلند نشید؛ بفرمایید؛ بفرمایید» شاگردانش هم خیلی با احترام همین جملات را خطاب به مردم تکرار میکنند.
مردم اما در فکر کار دیگرند. پیر و جوان عقب میایستند تا حضرت آیتاللهالعظمی برای استادش فاتحهای بخواند. بعد زائرین حرم یکی یکی جلو میآیند و بر شانهی راست آیتاللهالعظمی دست میکشند و بر صورت میمالند. تبرک میجویند.
تلفن مستقیم نداشتیم. صاحبخانه از طبقهی پایین یک سیم کشیدهبود به خانهی ما و یک گوشی خردلی رنگ مستطیل شکل وصل کرده بود بهش که همیشه قطع بود.
اگر کسی با ما کار داشت تلفن میزد به صاحبخانه. صاحبخانه اگر خانه بود و تلفن اشغال نبود و گوشی را بر میداشت و میخواست ما گوشی را برداریم، دکمهای را میزد که ارتباط با بالا برقرار شود. تلفن ما اما زنگ نمیخورد؛ فقط صدای ضعیف و کوتاه دلنگی میداد که نشانهی برقراری جریان برق ضعیف از پایین به بالا بود. فقط همان یک صدای دلنگ کوتاه یکبار میآمد و باید متوجه میشدیم. همین شد که گوشمان تیز تیز بود به صدای خفیف تلفن.
اگر گوشی را بر میداشتیم، خب صاحبخانه گوشی خودش را میگذاشت وگرنه یکی دوبار دیگر دکمه را قطع و وصل میکرد تا بلکه صدای دلنگ را بشنویم.
*
اگر گوشی را بر میداشتیم، تازه یک به چهار بود که با ما کار داشته باشند. تخصص «هادی» شده بود که یادش بماند خانوادهی هر کسی معمولاً چه روزهایی و چه ساعتهایی زنگ میزنند. یادش بماند که خانوادهی هر کسی آخرین بار کی زنگ زده و چند روز از آخرین تماسشان میگذرد.
ماجرایی بود.
1380-1382
*
الان شمایی که از ده سالگی تلفن همراه داشتهای اصلاً میفهمی من چه میگویم؟
+ ...
باغبان چرا نازترها و نازنینترها را انتخاب میکند؟ مگر نمیداند قرار است آنها را تلف کند؟
شاید نمی داند.
شاید هم....
این شاید از همهی آن چه تا الان گفتم رقتآورتر است. کاری که باغبان قرار است با گلهای دستچین شده بکند ظالمانهست و طبیعیست که هر مظلومی در برابر ظالم فریاد برآورد. لذا ذهنِ تحلیلگرِ باغبان در یک تکاملِ تدریجی فهمیده است باید ظلم را بر کسی وارد ساخت که صدایش کمتر در میآید. چه کسی مطمئنتر و مطیعتر از نزدیکترها و محبوبترها و معصومترها؟
- گرگ وقتی به گله میزند تا وقتی برهی نوپا در گله باشد به سراغ میشِ نر نمیرود...
آه... این مال نوشته ای دیگر بود-
...
...و تدبیر زمینی مسئولان این گلخانه برای رفع و رجوع بیچارگیهایشان خرج کردن از شادابی گلهاست.
هر سال در فصل چیدن گلها، باغبانِ زمینیاندیشِ گلخانه از میان هر آن چه پرورش داده، نازترها و نازنینترها را دستچین میکند و برای خودش بر میدارد. نه برای این که از نسلشان قلمه بزند یا دوباره بکارد و نه حتی برای این که در گلدان خانهاش بگذارد تا ثمرات زحماتش را هر لحظه تماشا کند و کیفش را ببرد.
دستچین می کند تا پرپر کند به پای روزمرگیها و بیچارگیهایش. گلهای شادابتر و تر و تازهتر را دستچین میکند تا بتپاند در بدنهی سوراخ سوراخ کشتی به گل نشستهاش.
بی توجه به این که خودش چه زحمتی کشیده برای پرورش این گل. بیتوجه به این که چه حیف و میلی میشود این همه هزینه...
هر سال دستچینی تازه و پامالی تازه. گویی باغبان بیچاره همواره در حال گرفتن انتقام از خودش است. بیچاره گلها!
...
چیزی نمونده به افطار. دراز کشیدم وسط خونه، زیر کولر. حال ندارم تکون بخورم.
در میزنن. دم افطار حتماً همسایهها نذری آوردن: آشی، حلوایی، چیزی.
بانو دم در با خانم همسایه گپ میزنه.
وقتی میاد تو، دستش یه نون سنگگ داغ دو طرف کنجدی تازهست.
همسایهی مهربان توی صف ایستاده و یکی نان زیادتر گرفته برای احسان به همسایه.
حتی اسم همسایه را بلد نیستم. اینچنین مردمی هستیم ما.
ساعت چهار بامداد، تهران بی در و دروازه، سیدمهدی را توی پمپ گاز میبینم.
شما میتوانی فرض کنی تصادف است؛ اتفاق است؛ پیش میآید. اما من کمی جبری مسلکم. به بخت و اقبال اعتقاد زیادی ندارم. حکماً حکمتی دارد.
*
نقطه سر خط، میرود سر اصل مطلب. گزارش کوتاه مرا که میشنود، لب میگزد: «اشتباه کرد...» ترجیعبند این روزهایم را زمزمه میکنم: «انما الخیر فی ما وقع» . چیزی از اندوهش کم نمیشود.
*
یاد آن سکانس معروف «مخمصه» افتادم که «دنیرو» بالاخره روبروی «پاچینو» مینشیند.
در تحولات سریع و عجیب یک ماه گذشته، من و سیدمهدی هرگز با هم روبرو نشده بودیم. هر چند که وقایع مشترکی را رقم زدهایم.
*
دومینوی وقایع اخیر را به سرعت در ذهنم مرور میکنم: ماجرا ظاهراً از یک آگهی کوچک شروع شد و بعد دامنه پیدا کرد و این و این و این. آخرش هم به این و این و این رسید. البته سطرهای سفیدی هم لابلای نوشتههای صاد وجود دارد که عمومی نیست.
*
سکانس ساعت چهار بامداد پمپ گاز، آنچنان تصادفی و بدون رعایت سلسلهی علت و معلول جهان داستان رخ میدهد که به هیچ وجه نمیتوان آن را در ساختار در هم تنیدهی چنین فیلمنامهی پیچیدهای هضم کرد. گویی کارگردان به ناچار و صرفاً جهت پاسخ دادن به عطش مخاطب، دو شخصیت اصلی را روبرو کرده که چهار تا جمله رد و بدل کنند و فیلم بیشتر بفروشد!
*
اما از یک لحاظ، این سکانس میتواند پایانبندی مناسبی برای این داستان باشد. در این سکانس، پوچ شدن تدابیر آدمهای مهم قصه نمایش داده میشود. تصادفی بودن وقوع این سکانس ناخودآگاه این پیام را به مخاطب القا میکند که همان دست قادری که چنین تصادف نامحتملی را رقم میزند، عامل بیسرانجام ماندن نقشهها و برنامههای آدمهاست و همینطور این امید را میدهد که دست قادر متعال میتواند با یک تصادف دیگر، امور را به روال عادی و دلپذیر خود برگرداند.
*
به اینها اضافه کنید که ملاقات در پمپ گاز، بعد از مراسم احیای شب نوزدهم ماه رمضان اتفاق میافتد.