...
پدر سیدحامد را در دامنهی تپهای خشک و پرشیب به خاک سپرده بودند.
از آن روز تا حالا، بارها خواب آن تپه را دیدهام. تپهای که پدر سیدحامد در آن خوابیده است و حامد آن جا ایستاده و به ما نگاه می کند. پیراهن مشکی به تن دارد و مستقیم به چشمان ما خیره شده است. پشت سرش مادر و خواهران کوچکش ایستادهاند و به حامد تکیه کردهاند...
شانزدهم آبان هشتاد و هشت
*اینها را چرا اینجا مینویسم؟ نمی دانم...
# مدرسه
# دوست
# قصه
- ۱ نظر
- دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰