کابینتی که اقرار کرده بود دو روزه نصب میکند، ده روز کار داشت.
تکه کلامش هم «ارباب» بود. جوانک به زور بیست سال داشت و به من میگفت ارباب!
نمیدانم الان از این تأخیرِ نفسگیر ناراحتترم یا از ارباب ارباب شنیدن از جوانک.
# قصه
- ۷ نظر
- جمعه ۱۷ تیر ۱۳۹۰
دیشب عروسی «علیآقا مربی» بود و من دستکم صد و هشتاد کیلومتر فاصلهی جغرافیایی داشتم با تالار محترم مراسم و البته فاصلهی غیر جغرافیام را کسی چه میداند؟
حسابکردن فاصلهها، جمع و تفریق پول و سرمایه، برآورد کردن انواع پارامترهای ریاضی و فیزیکی را بیش از هر کس مدیون «علیآقا مربی» هستم. سرگروه با حوصلهای که بیش از «یاد گرفتن» به «یاد دادن» عشق میورزید و شاید همین تنها نقطهضعفش باشد؛ هر چند که همین نقطهی ضعف، امروز خریدار فراوانی دارد.
مهربان بودن را نمیشود یاد گرفت. مهربان بودن توی خون آدم است؛ و سرگروه من ذاتاً مهربان بود و هیچ دلگیر نمیشد اگر چهار بار مشتق و انتگرال میگرفتی و به جایی نمیرسیدی. بار پنجم دوباره تلاش میکرد تا پشت معادله را به خاک بمالی.
«معلم شدن» نانی بود که او در دامنم گذاشت و «مربی بودن» حاصل معاشرتِ عمیق، ولو منقطع ده سالهمان است؛ میهمانیها، سفرها، جلسهها، جهادیها...
حیف بود این عروسی که از دست رفت. باشد لای کتابِ حسرتهای این عمرِ ناتمام.
علی مسخره میکند که حتماً میخواهی این را هم توی وبلاگت بنویسی؟!!
و خودش خوب میداند که خواهم نوشت از بعدازظهری که بعد از عمری، بیترس از دیدهشدن و خرابکردن و شماتتشنیدن دست به توپ و تور بردم و همبازیِ آدمهایی شدم که بیش از این که با من رفیق باشند، مهربان بودند؛ و باران میآمد و وقتْ خوش بود.
غار واقعی اینجاست برادر. هر چند که برای شما همچنان مرغ همسایه غاز باشد.
عصری تنها توی خانه نشستهام پشت رایانه و غرق نوشتن متن برنامهام. همهی تمرکزم را گذاشتهام روی رعایت همسانیِ گفتارِ عامیانهی گوینده و توی ذهنم طنین صدای رادیوییاش پیچیده که دارد به شنوندگان ادب دوست برنامه سلام میدهد.
زنگ در خانه صدا میکند. ترجیح میدهم نشنوم. اما خروس بیمحل دوباره همهی سکوتم را به هم میریزد. با عصبانیت پشت آیفون تصویری میروم. حتماً گداییست یا مأمور آب و برق یا...
پسرک توی کوچه میخندد و با تهلهجهی قمی میگوید که ماشین من وسط زمین بازیشان است و باید لطف کنم و چند متر جلوتر پارک کنم.
*
شدهام آدم بدهی توی قصهها که بچهها میترسیدند جلوی خانهاش بازی کنند؛ مبادا سر و صدایشان چرت بعدازظهرش را پاره کند یا توپشان بیافتد به حیاط خانهاش و ...
اما تا سوییچ ماشین را پیدا کنم با وجدانم کلنجار میروم که بالاخره غُر بزنم بهشان یا نه.
بالاخره ترجیح میدهم آخر این داستان کلیشهای تمام نشود. نه بچهها بترسند و نه من آدمبدهی قصه بشوم.
*
بیخیال شنوندگان ادب دوست برنامه؛ بچههای توی کوچه را عشق است! هفت هشت ده تا، قد و نیم قد، طناب بستهاند برای والیبال و زمین را خط میکشند. ماشین را جابجا میکنم.
-: چند به چنده؟ منم بازی...
بعد از مراسمِ مسجد، مردها راه
می افتند به طرف مغازه ی «باباجون». مراسم عجیبی است:
«باباجون»
جلوتر از همه وارد کوچه می شود. تمام مغازه های اطراف، از این طرف تا آن
طرف کوچه، مشتری ها را بیرون می کنند و چراغ ها را خاموش. همه ی کرکره ها
به احترام «باباجون» نیمه پایین کشیده می شود. کوچه غلغله ی جمعیت می شود.
«باباجون» جلو می رود و یکی یکی کرکره ی همسایه ها را بالا می برد. دیده
بوسی ها و در آغوش گرفتن ها و صلوات فرستادن ها.
دست آخر همه
جمع می شوند و مغازه ی «باباجون» را باز می کنند. جلوی در را آب می پاشند و
اسفند دود می کنند.
این جا هنوز طهران است. شرق تهران.
روفتن، دوختن، پخت و پز، تابستان آبغوره گرفتن، زمستان رب انار، ...
تمام شده بود.
از وقتی دیدمش تمام شده بود. روی ویلچر افتاده، یا درازکش روی تخت، ته مانده های یک زن استخوان دار و مدبّر.
سه تا پسر و دو تا دختر، دامادها و عروس ها مثل دسته ی گل. نوه ها و نتیجه های مهربان و خونگرم. یک خانواده ی واقعی. هیأتی، مسلمان، ریشه دار؛ بی تعلق به بالا و پایین.
یک مادر واقعی بیش از این چه می تواند باشد؟ چه می تواند بکند؟ نخ تسبیح دل های فامیل.
هر چقدر که از کار افتاده تر می شد و درد و رنجش، انواع قرص و سرم و آمپول، بیش تر می شد، باز هوش و حواسش سر جا بود. آن قدر که روی تخت آی سی یو به خاطرش مانده بود که جعبه سوهانی که بار آخر برایش برده بودم هنوز دست نخورده توی خانه مانده است و یادآوری می کرد به دخترها که کدام شیشه ی مربا از پارسال مانده که زودتر بخورند و حواسش بود که کدام نوه ی کدام پسرش لواشک را بیش تر از شکلات دوست دارد. از روی تخت بیماری هنوز مدیریت می کرد و مراقب همه چیز بود.
*
امروز در بهشت زهرا دردهای بتول، دختر محمدحسین، تمام شد. خدا رحمتش کند.
خدا به «باباجون» صبر بدهد.
بچه تر که بودم خیال می کردم کسی که روی دیوار خانه اش تصویر سیدمرتضی آوینی نقاشی کرده باشند، خیلی خوشبخت است.
آن موقع که تازه برچسب های کوچک رنگی شهدا مُد شده بود، نقاشی دیواری به آن بزرگی خیلی چیزِ مهمی حساب می شد.
*
اما گذشتِ زمان به من ثابت کرد که اگر عکس سیدمرتضی آوینی را روی پیراهنت چاپ کنی، روی جلد سررسیدت، حتی اگر چاپخانه ی تصویر سیدمرتضی آوینی داشته باشی و خانه تان توی خیابان سیدمرتضی آوینی باشد و کتاب های سیدمرتضی آوینی را توی کتابخانه ات به ترتیب قد چیده باشی، حتی اگر سری کامل وی اچ اس های روایت فتح را، سی دی و دی وی دی با کیفیت اچ دی همه ی فیلم هایش را توی آرشیوت داشته باشی، روی هاردت صدها تصویر جور واجور و دست خط های اصل و با کیفیتش را اسکن کرده باشی، حتی اگر صاحب سایت اینترنتی سیدمرتضی آوینی باشی و دامنه ی «سیدمرتضی آوینی دات هر چیزی» مال تو باشد، با همه ی این ها ذره ای خوشبخت نیستی.
خوشبختی آن است که سخنش را بشنوی و ذره ای عمل کنی.
از صبح ویروس کش محترم -ویروس یاب، ویروس گیر، ویروس شناس؟- پیغام می دهد که لایسنس من کوش؟ پاشو کرده تو یه کفش که یاللا لایسنس منو پس بده. وسط کار هی پیغام پسغام میفرسته که اگه لایسنسم رو پس ندی ال میشه و بل میشه و ...
آخه من به چه زبونی بگم که برنداشتمش. خودت اکسپایر شدی میندازی گردن من؟ هر دقیقه یه پنجره ی قرمز وسط صفحه باز میکنی که چی؟ منو بترسونی؟
آخرالزمون که میگن همینه دیگه. یه مشت صفر و یک آدمو تهدید میکنه. یه کاری نکن برم سرت هوو بیارما ...
سال آخر جنگ، زمستان سرد شصت و شش، عزیز دست پسرهای چهار پنج ساله اش را می گرفت و به حمام عمومی می برد.
گاز نبود. آبگرمکن برقی خانه بدون برق که کار نمی کرد و مخزن کوچکی هم داشت که برای حمام کردن بچه ها کفاف نمی داد. این بود که عزیز دست بچه ها را می گرفت و چهار تا خیابان پیاده می برد تا به تنها حمام عمومی محل برسند.
حمام نمره گران بود و کم مشتری. اما عزیز برای تمیزی بچه هایش خرج می کرد. همان اول چادرش را به کمر گره می زد و سکوی رختکن را با تشت آب می شست. پسرها دم در نمره منتظر می ماندند تا کار آبکشی رختکن تمام بشود. بعد بقچه اش را باز می کرد و سفره ی بزرگی روی سکو پهن می کرد. روی سفره ملافه ای می کشید و نوبت پسرها می رسید. چکمه و جورابشان را در می آورد و بلندشان می کرد و روی ملافه می نشاند. درِ حمام را می بست و یکی یکی از رختکن به دوشخانه می برد و می شستشان؛ خشک می کرد و لباس می پوشاند...
عزیز توی بقچه اش میوه هم داشت. سیب و خیار. حتی نمکدان هم می آورد. توی رختکن بخار گرفته به بچه ها سیب و خیار می داد و در این فاصله خودش دوش می گرفت.
لباسش را که می پوشید، آن قدر صبر می کرد تا حمام از بخار بیافتد. لای در را باز می گذاشت و شال گردن به بچه ها می بست. دستشان را می گرفت و کم کم بیرون می آورد که یکهو سرما نخورند. برای برگشت هم تاکسی می گرفت...
*
این رویا تمامی ندارد.
یه رفیق داشتم که می خواست خودشو بکشه.
نامه ی خداحافظی و شیشه ی سم هم ردیف کرده بود. اما نمی خواست توی خونه باشه که خونش بیفته گردن کس دیگه ای.
یه جای خلوت و مناسب پیدا کرد که یه کمی دور بود. اما از روی استرس، موقع رفتن، نامه ی خداحافظی و شیشه ی سم رو جا گذاشت توی خونه...
*
امشب یادش افتادم. زنده است. داره کارای خوبی میکنه. دلم براش تنگ شده.
وسط روز، محمد ریاضت از دلشدگان کوچه ی لاله پیامک می فرستد که: «مهران فاتح فوت شد.»
نه سلامی، نه علیکی، فوت شد؛ همین.
*
دو سه ساعت درگیرم که تصاویر مبهمی را از سال 1384 به خاطر بیاورم:
سال اول دبیرستان، دوره ی سوم دبیرستان هوشمند، ادبیات و زبان فارسی و پرورشی، شب قدر، اردوی کاشان، مسابقات قرآن
پسر نافرمان و بازیگوشی که من و علی آقای مربی و سیدحسن آقای جوان و حاج آقای حیدری و مهندس گرامی را سر می دواند و رام نمی شد. به گمانم خانواده هم از دستش عاصی بودند.
دوسالی پشت کنکور مانده بود. محمد پشت تلفن می گفت بعد از اخراج مهران از مدرسه، با هم کلاس تئاتر و عکاسی و غیره هم می رفتند. دیگر چه فرقی می کند؟ دو تا کوچه بالاتر از خانه ی شان تصادف می کند و حالا شادروان است.
محمد بغض کرده بود. حامد هم کنارش بود. خدا دارد با ما چه می کند؟
*
امیدوارم قصوری در حقش نکرده باشم. حقی هم اگر بر گردنم دارد فی الحال حلالش می کنم.
ظهر عید فطر، «مادرجون» را با ویلچر سوار ماشین می کنیم و می بریم ییلاق.
عصری «باباجون» مرا می فرستد بالای نردبان که شاتوت بچینم. یک نصفه سطل که پُر می شود، اذان می گویند.
آب شاتوت مثل خون روی دست هایم روان شده؛ از نوک انگشت تا آرنج ها. هر چه آب می زنم پاک نمی شود.
«مادرجون» سطل شاتوت را برانداز می کند. خوشش می آید. دست های رنگ گرفته ام را نشان می دهد و می گوید: «شاتوت آدم را بی آبرو می کند.» و ریز می خندد. قند توی دلم آب می کنند.
*
همه ی امیدم به این است که این بی آبرویی یک روزی برایم آبرو شود.
امروز رفته بودیم بازدید سامانه یکپارچه تولید و پخش یکی از شبکه های رادیویی.
توی استودیوی پخش، آقای مهندس همین که می خواست طرز کار نرم افزار رو به ما نشون بده یه جایی کلیک کرد که پخش اذان ظهر وسط «حی علی خیر...» متوقف شد!
همه ی استودیو به هم ریخت. تهیه کننده پخش، مجری رو پرت کرد توی استودیو و در رو بست و سریع صداشو فرستاد رو آنتن. گوینده ی بی چاره هم تا وقتی آقای مهندس و سایر عوامل فایل مناسب رو برای پخش پیدا کنند، داشت روی آنتن خدایا خدایا می کرد!
*
خلاصه این که اذان نصفه پخش شد و برای ما و رفقا که در حال تماشای این کمدی عبرت آموز بودیم خاطره ای شد.