صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
نظرصاد
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۱۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قصه» ثبت شده است

...
پدر سیدحامد را در دامنه‌ی تپه‌ای خشک و پرشیب به خاک سپرده بودند.
از آن روز تا حالا، بارها خواب آن تپه را دیده‌ام. تپه‌ای که پدر سیدحامد در آن خوابیده است و حامد آن جا ایستاده و به ما نگاه می کند. پیراهن مشکی به تن دارد و مستقیم به چشمان ما خیره شده است. پشت سرش مادر و خواهران کوچکش ایستاده‌اند و به حامد تکیه کرده‌اند...

شانزدهم آبان هشتاد و هشت
*
این‌ها را چرا این‌جا می‌نویسم؟ نمی دانم...

# مدرسه

# دوست

# قصه

  • ۱ نظر
  • دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
  • :: کودکی
«بدقولی» از جمله شئون صنفی برادران «خیاط» و «نجار» است.
کابینتی که اقرار کرده بود دو روزه نصب می‌کند، ده روز کار داشت.
تکه کلامش هم «ارباب» بود. جوانک به زور بیست سال داشت و به من می‌گفت ارباب!
نمی‌دانم الان از این تأخیرِ نفس‌گیر ناراحت‌ترم یا از ارباب ارباب شنیدن از جوانک.

# قصه

  • :: بداهه

دیشب عروسی «علی‌آقا مربی» بود و من دست‌کم صد و هشتاد کیلومتر فاصله‌ی جغرافیایی داشتم با تالار محترم مراسم و البته فاصله‌ی غیر جغرافی‌ام را کسی چه می‌داند؟
حساب‌کردن فاصله‌ها، جمع و تفریق پول و سرمایه، برآورد کردن انواع پارامترهای ریاضی و فیزیکی را بیش از هر کس مدیون «علی‌آقا مربی» هستم. سرگروه با حوصله‌ای که بیش از «یاد گرفتن» به «یاد دادن» عشق می‌ورزید و شاید همین تنها نقطه‌ضعفش باشد؛ هر چند که همین نقطه‌ی ضعف، امروز خریدار فراوانی دارد.
مهربان بودن را نمی‌شود یاد گرفت. مهربان بودن توی خون آدم است؛ و سرگروه من ذاتاً مهربان بود و هیچ دلگیر نمی‌شد اگر چهار بار مشتق و انتگرال می‌گرفتی و به جایی نمی‌رسیدی. بار پنجم دوباره تلاش می‌کرد تا پشت معادله را به خاک بمالی.
«معلم شدن» نانی بود که او در دامنم گذاشت و «مربی بودن» حاصل معاشرتِ عمیق، ولو منقطع ده ساله‌مان است؛ میهمانی‌ها، سفرها، جلسه‌ها، جهادی‌ها...
حیف بود این عروسی که از دست رفت. باشد لای کتابِ حسرت‌های این عمرِ ناتمام.

# دوست

# قصه

  • ۲ نظر
  • چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۰
  • :: بداهه

علی مسخره می‌کند که حتماً می‌خواهی این را هم توی وبلاگت بنویسی؟!!
و خودش خوب می‌داند که خواهم نوشت از بعدازظهری که بعد از عمری، بی‌ترس از دیده‌شدن و خراب‌کردن و شماتت‌شنیدن دست به توپ و تور بردم و هم‌بازیِ آدم‌هایی شدم که بیش از این که با من رفیق باشند، مهربان بودند؛ و باران می‌آمد و وقتْ خوش بود.
غار واقعی این‌جاست برادر. هر چند که برای شما هم‌چنان مرغ همسایه غاز باشد.

# دوست

# پنجشنبه‌ها

# قصه

  • ۳ نظر
  • پنجشنبه ۲ تیر ۱۳۹۰
  • :: بداهه

عصری تنها توی خانه نشسته‌ام پشت رایانه و غرق نوشتن متن برنامه‌ام. همه‌ی تمرکزم را گذاشته‌ام روی رعایت همسانیِ گفتارِ عامیانه‌ی گوینده و توی ذهنم طنین صدای رادیویی‌اش پیچیده که دارد به شنوندگان ادب دوست برنامه سلام می‌دهد.
زنگ در خانه صدا می‌کند. ترجیح می‌دهم نشنوم. اما خروس بی‌محل دوباره همه‌ی سکوتم را به هم می‌ریزد. با عصبانیت پشت آیفون تصویری می‌روم. حتماً گدایی‌ست یا مأمور آب و برق یا...
پسرک توی کوچه می‌خندد و با ته‌لهجه‌ی قمی می‌گوید که ماشین من وسط زمین بازی‌شان است و باید لطف کنم و چند متر جلوتر پارک کنم.
*
شده‌ام آدم بده‌ی توی قصه‌ها که بچه‌ها می‌ترسیدند جلوی خانه‌اش بازی کنند؛ مبادا سر و صدایشان چرت بعدازظهرش را پاره کند یا توپشان بیافتد به حیاط خانه‌اش و ...
اما تا سوییچ ماشین را پیدا کنم با وجدانم کلنجار می‌روم که بالاخره غُر بزنم بهشان یا نه.
بالاخره ترجیح می‌دهم آخر این داستان کلیشه‌ای تمام نشود. نه بچه‌ها بترسند و نه من آدم‌بده‌ی قصه بشوم.
*
بی‌خیال شنوندگان ادب دوست برنامه؛ بچه‌های توی کوچه را عشق است! هفت هشت ده تا، قد و نیم قد، طناب بسته‌اند برای والیبال و زمین را خط می‌کشند. ماشین را جابجا می‌کنم.
-: چند به چنده؟ منم بازی...

# سبک زندگی

# قصه

# قم

# نوشتن

  • ۵ نظر
  • چهارشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۰
  • :: بداهه
بعد از سی و شش ساعت دویدن و شستن و روفتن و مهمانداری، بالاخره رضایت داد که کلید محل برگزاری مجلس را تحویل صاحبش بدهیم.
ساعت ده شب چراغ ها را خاموش کرد و در را بست. منتظر بودم روی صندلی دوم بنشیند تا راه بیافتم. اما جلوی در چشمش افتاد به  بقایای گل های مریم و شب بو توی کیسه ی زباله. همانجا روی زمین نشست. وا رفتم. دست کرد توی کیسه زباله و با حوصله یکی یکی غنچه ها و برگ های سالم را درآورد و کنار گذاشت. زیر لب می گفت:
-: «گناه داره. این ها تازه ست. چرا اسراف میکنین؟ زبون بسته ها نفرین میکنن...»
گل ها را می گفت.

# قصه

# تربیت

  • ۱ نظر
  • يكشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۹
  • :: عزیز

بعد از مراسمِ مسجد، مردها راه می افتند به طرف مغازه ی «باباجون». مراسم عجیبی است:
«باباجون» جلوتر از همه وارد کوچه می شود. تمام مغازه های اطراف، از این طرف تا آن طرف کوچه، مشتری ها را بیرون می کنند و چراغ ها را خاموش. همه ی کرکره ها به احترام «باباجون» نیمه پایین کشیده می شود. کوچه غلغله ی جمعیت می شود. «باباجون» جلو می رود و یکی یکی کرکره ی همسایه ها را بالا می برد. دیده بوسی ها و در آغوش گرفتن ها و صلوات فرستادن ها.
دست آخر همه جمع می شوند و مغازه ی «باباجون» را باز می کنند. جلوی در را آب می پاشند و اسفند دود می کنند.
این جا هنوز طهران است. شرق تهران.

# سبک زندگی

# قصه

  • ۹ نظر
  • دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۹
  • :: بداهه

روفتن، دوختن، پخت و پز، تابستان آبغوره گرفتن، زمستان رب انار، ...
تمام شده بود.
از وقتی دیدمش تمام شده بود. روی ویلچر افتاده، یا درازکش روی تخت، ته مانده های یک زن استخوان دار و مدبّر.
سه تا پسر و دو تا دختر، دامادها و عروس ها مثل دسته ی گل. نوه ها و نتیجه های مهربان و خونگرم. یک خانواده ی واقعی. هیأتی، مسلمان، ریشه دار؛ بی تعلق به بالا و پایین.
یک مادر واقعی بیش از این چه می تواند باشد؟ چه می تواند بکند؟ نخ تسبیح دل های فامیل.
هر چقدر که از کار افتاده تر می شد و درد و رنجش، انواع قرص و سرم و آمپول، بیش تر می شد، باز هوش و حواسش سر جا بود. آن قدر که روی تخت آی سی یو به خاطرش مانده بود که جعبه سوهانی که بار آخر برایش برده بودم هنوز دست نخورده توی خانه مانده است و یادآوری می کرد به دخترها که کدام شیشه ی مربا از پارسال مانده که زودتر بخورند و حواسش بود که کدام نوه ی کدام پسرش لواشک را بیش تر از شکلات دوست دارد. از روی تخت بیماری هنوز مدیریت می کرد و مراقب همه چیز بود.
*
امروز در بهشت زهرا دردهای بتول، دختر محمدحسین، تمام شد. خدا رحمتش کند.
خدا به «باباجون» صبر بدهد.

# آدم‌ها

# خانواده

# قصه

  • ۴ نظر
  • شنبه ۱۴ اسفند ۱۳۸۹
  • :: بداهه

بچه تر که بودم خیال می کردم کسی که روی دیوار خانه اش تصویر سیدمرتضی آوینی نقاشی کرده باشند، خیلی خوشبخت است.
آن موقع که تازه برچسب های کوچک رنگی شهدا مُد شده بود، نقاشی دیواری به آن بزرگی خیلی چیزِ مهمی حساب می شد.
*
اما گذشتِ زمان به من ثابت کرد که اگر عکس سیدمرتضی آوینی را روی پیراهنت چاپ کنی، روی جلد سررسیدت، حتی اگر چاپخانه ی تصویر سیدمرتضی آوینی داشته باشی و خانه تان توی خیابان سیدمرتضی آوینی باشد و کتاب های سیدمرتضی آوینی را توی کتابخانه ات به ترتیب قد چیده باشی، حتی اگر سری کامل وی اچ اس های روایت فتح را، سی دی و دی وی دی با کیفیت اچ دی همه ی فیلم هایش را توی آرشیوت داشته باشی، روی هاردت صدها تصویر جور واجور و دست خط های اصل و با کیفیتش را اسکن کرده باشی، حتی اگر صاحب سایت اینترنتی سیدمرتضی آوینی باشی و دامنه ی «سیدمرتضی آوینی دات هر چیزی» مال تو باشد، با همه ی این ها ذره ای خوشبخت نیستی.
خوشبختی آن است که سخنش را بشنوی و ذره ای عمل کنی.

الا روح طوفانی مرتضی / سلیمان تسلیم امر قضا
از آن دم که در خون شنا کرده ای / مرا با جنون آشنا کرده ای
جنون را به حیرت در آمیختی / قلم را به غیرت برانگیختی
زهی سعادت، که شهادت است...

# آوینی

# قصه

# شهید

  • :: نغز
  • :: کودکی

از صبح ویروس کش محترم -ویروس یاب، ویروس گیر، ویروس شناس؟- پیغام می دهد که لایسنس من کوش؟ پاشو کرده تو یه کفش که یاللا لایسنس منو پس بده. وسط کار هی پیغام پسغام میفرسته که اگه لایسنسم رو پس ندی ال میشه و بل میشه و ...
آخه من به چه زبونی بگم که برنداشتمش. خودت اکسپایر شدی میندازی گردن من؟ هر دقیقه یه پنجره ی قرمز وسط صفحه باز میکنی که چی؟ منو بترسونی؟
آخرالزمون که میگن همینه دیگه. یه مشت صفر و یک آدمو تهدید میکنه. یه کاری نکن برم سرت هوو بیارما ...

# فرهنگ

# قصه

  • :: بداهه

سال آخر جنگ، زمستان سرد شصت و شش، عزیز دست پسرهای چهار پنج ساله اش را می گرفت و به حمام عمومی می برد.
گاز نبود. آبگرمکن برقی خانه بدون برق که کار نمی کرد و مخزن کوچکی هم داشت که برای حمام کردن بچه ها کفاف نمی داد. این بود که عزیز دست بچه ها را می گرفت و چهار تا خیابان پیاده می برد تا به تنها حمام عمومی محل برسند.
حمام نمره گران بود و کم مشتری. اما عزیز برای تمیزی بچه هایش خرج می کرد. همان اول چادرش را به کمر گره می زد و سکوی رختکن را با تشت آب می شست. پسرها دم در نمره منتظر می ماندند تا کار آبکشی رختکن تمام بشود. بعد بقچه اش را باز می کرد و سفره ی بزرگی روی سکو پهن می کرد. روی سفره ملافه ای می کشید و نوبت پسرها می رسید. چکمه و جورابشان را در می آورد و بلندشان می کرد و روی ملافه می نشاند. درِ حمام را می بست و یکی یکی از رختکن به دوشخانه می برد و می شستشان؛ خشک می کرد و لباس می پوشاند...
عزیز توی بقچه اش میوه هم داشت. سیب و خیار. حتی نمکدان هم می آورد. توی رختکن بخار گرفته به بچه ها سیب و خیار می داد و در این فاصله خودش دوش می گرفت.
لباسش را که می پوشید، آن قدر صبر می کرد تا حمام از بخار بیافتد. لای در را باز می گذاشت و شال گردن به بچه ها می بست. دستشان را می گرفت و کم کم بیرون می آورد که یکهو سرما نخورند. برای برگشت  هم تاکسی می گرفت...
*
این رویا تمامی ندارد.

# تهران

# قصه

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۴ بهمن ۱۳۸۹
  • :: عزیز
  • :: کودکی
دیروز صبح، آقا رضا پایش را از زمین برداشت و گذاشت روی خاک بهشت. به همین راحتی.
دو ماه پیش عوارض شیمیایی به شکل یک تومور مغزی خودش را نشان داد و زمین گیرش کرد. من که می دانستم روی زمین نمی ماند. یک دست و چشم و نصف بدنش که قبل از این رفته بود. مانده بود همین نصفه ی ناقص که این دوماهه همین طور روی تخت بیمارستان -و این هفته ی آخر توی خانه- آب شد و آب شد. اما آقا رضا در زمین فرو نرفت. در عوض به آسمان پر کشید.
خوشا پر گشودن، پرستو شدن...
*
الان که خورشید می گیرد، تابوتش را در خیابان های شهر روی شانه می برند. چقدر دوست داشتم زیر آن تابوت باشم. حیف که تهران نیستم.

+ پیکر مطهر سردار جانباز رضا مسجدی تشییع می‌شود

# آدم‌ها

# شهید

# قصه

  • :: بداهه

یه رفیق داشتم که می خواست خودشو بکشه.
نامه ی خداحافظی و شیشه ی سم هم ردیف کرده بود. اما نمی خواست توی خونه باشه که خونش بیفته گردن کس دیگه ای.
یه جای خلوت و مناسب پیدا کرد که یه کمی دور بود. اما از روی استرس، موقع رفتن، نامه ی خداحافظی و شیشه ی سم رو جا گذاشت توی خونه...
*
امشب یادش افتادم. زنده است. داره کارای خوبی میکنه. دلم براش تنگ شده.


پ.ن:
برادرمون پیام خصوصی گذاشته: «یادش به خیر منم یه زمانی می خواستم از بالکن خونمون بپرم پایین. x طبقه ارتفاع خوبی برای خودکشیه. ولی خب... من هم فعلا زنده ام. خیلی ها حرفش رو میزنن، ولی مرد عمل کم پیدا میشه»خب الان باید تشکر کنم که شما مرد عمل تشریف ندارین؟ میفهمی چقدر حرفت دل آدم رو می لرزونه؟

# دوست

# قصه

  • :: یزد

وسط روز، محمد ریاضت از دلشدگان کوچه ی لاله پیامک می فرستد که: «مهران فاتح فوت شد.»
نه سلامی، نه علیکی، فوت شد؛ همین.
*
دو سه ساعت درگیرم که تصاویر مبهمی را از سال 1384 به خاطر بیاورم:
سال اول دبیرستان، دوره ی سوم دبیرستان هوشمند، ادبیات و زبان فارسی و پرورشی، شب قدر، اردوی کاشان، مسابقات قرآن
پسر نافرمان و بازیگوشی که من و علی آقای مربی و سیدحسن آقای جوان و حاج آقای حیدری و مهندس گرامی را سر می دواند و رام نمی شد. به گمانم خانواده هم از دستش عاصی بودند.
دوسالی پشت کنکور مانده بود. محمد پشت تلفن می گفت بعد از اخراج مهران از مدرسه، با هم کلاس تئاتر و عکاسی و غیره هم می رفتند. دیگر چه فرقی می کند؟ دو تا کوچه بالاتر از خانه ی شان تصادف می کند و حالا شادروان است.
محمد بغض کرده بود. حامد هم کنارش بود. خدا دارد با ما چه می کند؟
*
امیدوارم قصوری در حقش نکرده باشم. حقی هم اگر بر گردنم دارد فی الحال حلالش می کنم.

بخوانید فاتحه مع الصلوات

# آدم‌ها

# قصه

# مدرسه

  • :: بداهه

ظهر عید فطر، «مادرجون» را با ویلچر سوار ماشین می کنیم و می بریم ییلاق.
عصری «باباجون» مرا می فرستد بالای نردبان که شاتوت بچینم. یک نصفه سطل که پُر می شود، اذان می گویند.
آب شاتوت مثل خون روی دست هایم روان شده؛ از نوک انگشت تا آرنج ها. هر چه آب می زنم پاک نمی شود.
«مادرجون» سطل شاتوت را برانداز می کند. خوشش می آید. دست های رنگ گرفته ام را نشان می دهد و می گوید: «شاتوت آدم را بی آبرو می کند.» و ریز می خندد. قند توی دلم آب می کنند.
*
همه ی امیدم به این است که این بی آبرویی یک روزی برایم آبرو شود.

# خانواده

# قصه

  • ۱ نظر
  • شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۹
  • :: بداهه
بالاتر از نهرِبالا -که زمین‌های شیب‌دارِ بالادست رودخانه را آب می‌رساند- درختی قدیمی بود که از داخل پوک شده و کاملا خالی بود.
روزها تا پای درخت می‌دویدیم و از آن بالا می‌رفتیم و بازی می‌کردیم. یکی از شاخه‌ها می شد خانه‌ی من؛ یکی دیکر خانه‌ی او. خانه‌هامان به اندازه‌ی یک صندلی، اندازه‌ی نشستن یک نفر، توی تنه‌ی درخت جا داشت.
تا ظهر یا عصر همان بالا داد و بیداد می‌کردیم؛ و بازی، فردا از نو می‌شد.
*
حالا دست زنش را می‌گیرد و می‌آید خانه‌ی ما افطاری.
مثل این که از روی آن شاخه آمده باشد این طرف.
چه فرقی می‌کند؟

# افطار

# خانواده

# قصه

  • ۳ نظر
  • جمعه ۵ شهریور ۱۳۸۹
  • :: کودکی
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون