آقای نویسنده
عصری تنها توی خانه نشستهام پشت رایانه و غرق نوشتن متن برنامهام. همهی تمرکزم را گذاشتهام روی رعایت همسانیِ گفتارِ عامیانهی گوینده و توی ذهنم طنین صدای رادیوییاش پیچیده که دارد به شنوندگان ادب دوست برنامه سلام میدهد.
زنگ در خانه صدا میکند. ترجیح میدهم نشنوم. اما خروس بیمحل دوباره همهی سکوتم را به هم میریزد. با عصبانیت پشت آیفون تصویری میروم. حتماً گداییست یا مأمور آب و برق یا...
پسرک توی کوچه میخندد و با تهلهجهی قمی میگوید که ماشین من وسط زمین بازیشان است و باید لطف کنم و چند متر جلوتر پارک کنم.
*
شدهام آدم بدهی توی قصهها که بچهها میترسیدند جلوی خانهاش بازی کنند؛ مبادا سر و صدایشان چرت بعدازظهرش را پاره کند یا توپشان بیافتد به حیاط خانهاش و ...
اما تا سوییچ ماشین را پیدا کنم با وجدانم کلنجار میروم که بالاخره غُر بزنم بهشان یا نه.
بالاخره ترجیح میدهم آخر این داستان کلیشهای تمام نشود. نه بچهها بترسند و نه من آدمبدهی قصه بشوم.
*
بیخیال شنوندگان ادب دوست برنامه؛ بچههای توی کوچه را عشق است! هفت هشت ده تا، قد و نیم قد، طناب بستهاند برای والیبال و زمین را خط میکشند. ماشین را جابجا میکنم.
-: چند به چنده؟ منم بازی...
ولی چهرتون به آدم بدای قصّه ها نمیاد ... هر چند به آدمایی هم نمیاد که بگن چند چنده ؟ منم بازی !