انتخاب دوست
آخرین روزهای سال آخر دانشگاه، اولین ماههای آشنایی من با روح الله، توی شهرک قدم میزدیم و خاطراتم از پیادهروی توی کوچهپسکوچههای عجیب و کویری شهر را برایش تعریف میکردم.
توی یکی از میدان-محلههای شهرک دانشگاه، پیرزن و پیرمردی را دیدیم که جلوی در خانهای ایستاده بودند و کنار یک نردبان جر و بحث میکردند. با چند ثانیه توقف متوجه شدیم که پیرمرد میخواهد از نردبان بالا برود و پیرزن غرغر میکند که میافتی و نرو و ...
معلوممان شد که کلید خانه را جا گذاشتهاند و حالا با نردبان همسایه میخواهند بروند توی خانهی خودشان.
جلو رفتیم و حال و احوالی کردیم. انتظار داشتم روحالله بدون تعارف روی دیوار بپرد و در را از پشت باز کند. او هم از من جوانتر بود و هم ورزشکارتر. اما...
*
این «اما» هنوز هم با من است.
*
کناری ایستاد و تماشایم کرد.
*
این چه آزمونی بود که از من گرفت؟
اما عارضم که همیشه مشکل توی همین اما هاست !