چهارشنبه بیست و هشت بهمن
چهارشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۴
...
برای اولین بار در عمرم پایم را گذاشتم داخل امیرکبیر و نماز ظهر در مسجد دانشگاه. در نگاه اول بهتر از چیزی بود که سالها تصورش را میکردم...
ناهار نخورده در ازدحام و ترافیک با سات (سامانه اتوبوس تندرو) رفتم ونک و یک ساعت و نیم روی صندلی گزینش با صدای بیصدایی از خودم دفاع کردم و دوباره با سات سر خوردم لابلای جمعیت انبوه رو به پایین و چهار - چهار و نیم چهار راه ولیعصر بودم.
کمی وقت داشتم که در آن زیرگذر عجیب و پیچاپیچ بچرخم و جلوی تیاتر شهر بیایم بالا. نیم ساعتی گرداگرد این استوانهٔ باستانی تاب میخوردم و ضمن سیاحت در صورت غریب معماری مسجد قریب تیاتر، در سیرت آدمهای ول و ولنگار کنار پارک دانشجو تأمل میکردم.
هنوز سؤال و جوابهای آقای گزینش در سرم زنده بود و به دخترپسرهایی نگاه میکردم که با بهانه و بیبهانه، هنری و غیرهنری، در سایه سار این غول بتنی با هم صفا میکردند و چای میخوردند و گپ میزدند.
یک لحظه وجدانم را قاضی کردم که اکنون هیچ دلم میخواهد جای آنها باشم یا نه؟ جوابم با قاطعیت منفی بود. با خودم لجبازی کردم. دوباره وجدانم را شاهد گرفتم که در گذشته آیا هیچ وقت لحظهای حتی آرزو کردهام که آن چنان باشم و این چنین بکنم؟ جوابم باز هم منفی بود؛ اما آقای گزینش ول کن نبود: یعنی حتی هوس نکردهای یک بار در این سالها دست زن عقدی شرعیات را بگیری یک بعدازظهر در پارکهای این حوالی، پرسههای بیخیالی، ...
*
آقای گزینش که سر خورده و افسرده از این همه جواب منفی رهایم کرد؛ سات را به سمت شرق تهران سوار شدم.
کل داستان یک طرف.....
سات یک طرف....
چه قدر کیفور شدم از این ابداع...
قول می دهم مروج اش یاشم...