انفجار
دوشنبه ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۸
روبروی نانوایی سنگکی، از این چرخهای سبزیفروشی چند دستهای سبزی پاک شده خریدم؛ ریحون و تلخون دستهای هزار و باقی دستهای پانصد تومان. سبزی هم گران شده. تعجبی ندارد. قرار نبود ارزان بشود!
مرد پا به سن گذاشتهای همین که مشغول دادن پول بودم، با شتاب آمد و سبزیها را این طرف و آنطرف انداخت و قیمت پرسید و شروع کرد به غرغر کردن. این هم تعجبی ندارد. غر زدن تنها کار کم هزینهای است که مردم دوست دارند انجام بدهند. اما لابلای جملاتش چیزی گفت که عصبانی شدم. (کی؟ من؟ عصبانی؟ وسط خیابان؟)
با صدای بلند جملهای شبیه این گفت که: «یه بچه افغانی آمده کشور ما، ایستاده اینجا، سبزی را میدهد دستهای هزار تومان...»
بیاختیار صدایم را انداختم توی سرم و خیلی محکم -همانطور که توی کلاس بعضی وقتها مجبورم- و تند نگاهش کردم و بدون مکث گفتم: «یعنی اگر ایرانی بود حق داشت سبزی را بدهد هزار تومان؟...»
آنقدر ناگهانی و عصبانی به او توپیدم که تا چند ثانیه ماتش برده بود و داشت حلاجی میکرد که از کجا خورده است و چرا خورده. منتظر عکسالعملش نشدم و راهم را کشیدم و از خیابان رد شدم.
*
پسرک افغانستانی ساکت ایستاده بود و عبور من از خیابان را نگاه میکرد.
مرد پا به سن گذاشتهای همین که مشغول دادن پول بودم، با شتاب آمد و سبزیها را این طرف و آنطرف انداخت و قیمت پرسید و شروع کرد به غرغر کردن. این هم تعجبی ندارد. غر زدن تنها کار کم هزینهای است که مردم دوست دارند انجام بدهند. اما لابلای جملاتش چیزی گفت که عصبانی شدم. (کی؟ من؟ عصبانی؟ وسط خیابان؟)
با صدای بلند جملهای شبیه این گفت که: «یه بچه افغانی آمده کشور ما، ایستاده اینجا، سبزی را میدهد دستهای هزار تومان...»
بیاختیار صدایم را انداختم توی سرم و خیلی محکم -همانطور که توی کلاس بعضی وقتها مجبورم- و تند نگاهش کردم و بدون مکث گفتم: «یعنی اگر ایرانی بود حق داشت سبزی را بدهد هزار تومان؟...»
آنقدر ناگهانی و عصبانی به او توپیدم که تا چند ثانیه ماتش برده بود و داشت حلاجی میکرد که از کجا خورده است و چرا خورده. منتظر عکسالعملش نشدم و راهم را کشیدم و از خیابان رد شدم.
*
پسرک افغانستانی ساکت ایستاده بود و عبور من از خیابان را نگاه میکرد.