معلمم بود
وقتی پشت تلفن، بی آنکه طرح موضوع کرده باشم، موأخذهم کرد و درشت گفت و برید و دوخت و حتی حاضر نشد برای ملاقاتِ حضوری وقتی تعیین کند، اول خندیدم و بعد غمگین شدم.
قبول درخواست ملاقات با من هیچ ضرری به او نمیزد: میتوانست بشنود، لبخند بزند و به پیشنهادم «نه» بگوید؛ ولی در عوض رفتاری معلمانه داشته باشد. او چیزی را از دست نمیداد اگر یکطرفه به قاضی نمیرفت و منطقیتر برخورد میکرد.
غمگینیام عمیق شد وقتی به خاطر آوردم این اولین باری نیست که از او «نه» میشنوم. رفتم به تابستان داغ هشتاد و چهار، دوازده سال پیش، که جوانکی بودم لیسانس به دست، پر ادعا، سختی کشیده، در به در به دنبال کار، و در آستانهی ازدواج؛ و به پیشنهاد رفیقی رفتم که در مدرسهی همین آقا، مربی شوم. ده-پانزده دقیقهای از احوالم پرسید و از تواناییها و علاقههایم شنید و کمی از پیچیدگیهای کار در مجموعهاش گفت و بعد با صراحت گفت: به دردم نمیخوری.
آن شب را دقیقاً به یاد میآورم که سرخورده به خانه برگشتم و وبلاگ نوشتم. دقیقاً یادم هست که دربارهی «نه» محکمی که از معلمم شنیده بودم نوشتم و بسیار غصه خوردم.
اما درهای روزگار همیشه بر یک پاشنه نمیچرخد: تا پایان آن تابستان من کاری پاره وقت در یک شرکت نرم افزاری داشتم و در دو مدرسهی معتبر و خوب معلم شدم. سابقهی کارم در آن دو مدرسه و آن شرکت، امروزِ مرا ساخته است. اگر او آن روز به من «نه» نمیگفت، الان هیچ شبیه امروزم نبودم. یحتمل یک مربی دون پایه و بی انگیزه بودم در مدرسهای که امروزش اصلاً دوست داشتنی نیست.
*
کار داوطلبانهای را شروع کردهام که میدانم وقت و هزینهی زیادی از من خواهد گرفت. فکر نمیکردم به این زودیها آبرویم هم خرج آن شود. اگر به خودم بود و کار خودم بود، هرگز پیاش را نمیگرفتم و بیش از این سر خم نمیکردم -کما این که تا بحال نکردهام- اما این کار فرق دارد؛ و من نشانههای روشنی از عنایتهای الهی را در این حرکت میبینم.
همین دومین «نه» از مردی که روزی معلمم بود را به فال نیک میگیرم و در انتظار چرخیدن درهای روزگار بر پاشنهی دیگری میمانم.