منشوری در حرکت دوار
جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۹۴
ظهر جمعه، عزیز و خاله جان را سوار کردم که ببرم مولوی برای خرید پرده. نرسیده به چهار راه سیروس، جلوی مسجد حوض زدم کنار. دو تایی پیاده شدند و لنگ لنگان رفتند به پنجاه - شصت سال پیش. خاله جان هنوز روی زمین دنبال آن یک تومانی میگشت که کف مشتش گرفته بود و همینجا گم کرده بود و عزیز در خیالش رفته بود منزل بهبهانی که روضهخوانها از صبح تا ظهر پشت سر هم روی صندلی مینشستند و روضهی زنانه پیوسته برقرار بود.
انتهای کوچه، دو تایی، روبروی نانوایی سنگکی شاطر رحمان، فاتحهای برای پدرشان خوانده بودند و اشکی ریخته بودند و برگشتند.