دردِ مردمِ زمانه
چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۸
«من او» رو دو دهه پیش خوندم و فقط چند صحنه خاص از کل ماجرا در خاطرم هست. یکیش که شاید از نظر بقیه خیلی مهم نباشه، همون اولای داستان، دو تا گوسفند کشتهاند و آویزان کردهاند برای سلاخی. کلههایشان هم جدا روی زمین افتاده. بحث میشه که از کجا میشه فهمید که کدوم کله مال کدوم گوسفنده؟
یه حرف نغزی میزنه پدربزرگه که هنوز از خاطرم نرفته. میگه «رفیق چشمش به خودش نیست، به رفیقشه.» بعدش نتیجه میگیره که اون لاشهای که کله سفیده داره بهش نگاهش میکنه مال گوسفند سیاهه است و برعکس... چش رفیق به تن رفیقشه!
*
درد تلخ چیست؟ و آن درد شیرین که تو را به حرکت در میآورد از کجا میآید؟
درد تلخ از نگاه به خود است: از نگرانی برای خود؛ غرق شدن در خود.
و درد شیرین همه از دیگری است: غم دیگری؛ دلشوره برای دیگری؛ غرق شدن در دیگری.
خودم را با #خودم در #خاطراتم روبرو کردم
..
در آیینه به خود خیره شدم، با اشک پرسیدم:
چه چیزی را خدایا روز و شبها جستجو کردم؟
..
چراغ روشنی در دست دورِ شهر گردیدم
سراپا با همه چهره به چهره گفتگو کردم
..
به یک نقطه رسیدم در نهایت:عشق آری عشق
که من از #عشق تنها عشق کسبِ آبرو کردم
..
به راز خلقتم پِی برده بودم، عشق ورزیدم
به هر #نحوی اگر این زندگی را #صرفِ او کردم
..
پس از تو از تمامِ مردم این شهر دل کَندم
به #تنهایی_ که رازِ اصلی عشق است_خو کردم
..
نمی دانم چرا با اینکه می دانم : نمی آیی
تو را یکبارِ دیگر از #خدایم آرزو کردم
#مجید_ابوفاضلی