صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۲۷۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دوست» ثبت شده است

تو: ... ؟
من: به جای توسعه‌ی ارتباط مجازی، به فکر توسعه‌ی ارتباط حقیقی باش.
تو: توسعه‌ی ارتباط حقیقی مام توسعه‌ی ارتباط مجازی می‌شود؟
من: چون ندیدند حقیقت، ره افسانه زدند...
تو: خب پس ما این خانه‌به‌دوشی رو چه کنیم؟
*
من: هیچ چیزی جای دوستی واقعی رو نمی‌گیره.

# تربیت

# دوست

# محمدم

  • ۳ نظر
  • سه شنبه ۲۹ تیر ۱۳۸۹
  • :: پیامک

آخرین روزهای سال آخر دانشگاه، اولین ماه‌های آشنایی من با روح الله، توی شهرک قدم می‌زدیم و خاطراتم از پیاده‌روی توی کوچه‌پس‌کوچه‌های عجیب و کویری‌ شهر را برایش تعریف می‌کردم.
توی یکی از میدان‌‌-محله‌های شهرک دانشگاه، پیرزن و پیرمردی را دیدیم که جلوی در خانه‌ای ایستاده بودند و کنار یک نردبان جر و بحث می‌کردند. با چند ثانیه توقف متوجه شدیم که پیرمرد می‌خواهد از نردبان بالا برود و پیرزن غرغر می‌کند که می‌افتی و نرو  و ...
معلوممان شد که کلید خانه را جا گذاشته‌اند و حالا با نردبان همسایه می‌خواهند بروند توی خانه‌ی خودشان.

جلو رفتیم و حال و احوالی کردیم. انتظار داشتم روح‌الله بدون تعارف روی دیوار بپرد و در را از پشت باز کند. او هم از من جوان‌تر بود و هم ورزشکارتر. اما...
*
این «اما» هنوز هم با من است.
*
کناری ایستاد و تماشایم کرد.
*
این چه آزمونی بود که از من گرفت؟

بهار83

# آدم‌ها

# دوست

# قصه

  • ۲ نظر
  • دوشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۹
  • :: یزد
من: نمیشه یه جوری کلاس پنجشنبه رو جابجا کنی که من برم مشهد؟
تو: شوخی نکن. این هفته همه رفقا دارن عروسی میکنن! آدم جایگزین از کجا پیدا کنم؟!

* یک روز بعد*

من: جداً نمیشه من برم مشهد پنجشنبه؟!
تو: ای بابا! ما رو با امام رضا درننداز دیگه!
من: ؟
تو: یه خاکی به سرم می ریزم. برو به سلامت!

# دوست

# سید

# مشهدالرضا

  • ۱ نظر
  • دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۹
  • :: پیامک
خداحافظی می‌کنه که بره مشهد. یعنی به یادت هستم.

دیگه چی باید بگم؟

# دوست

  • :: پیامک

راه افتادیم از این بنگاه به آن بنگاه؛ وسط امتحانات پایانی.
چند جایی را دیده بودیم که هادی خبر داد که جای مناسبی را پیدا کرده: یک واحد دو خوابه، طبقه ی دوم، نزدیک در علوم انسانی دانشگاه و ایستگاه سرویس ها و نزدیک به ایستگاه اتوبوس های شهری.
رفتیم و خانه را دیدیم. صاحبخانه که مردی در آستانه ی پنجاه سالگی می نمود با خانواده اش طبقه ی همکف بودند و ما روی سر آن ها. از تیپ ما خوشش آمد. به نظرش لات و لوت نبودیم. چهار تا بچه مثبت درسخوان!
از خانه خوشم آمد. یکی از اتاق ها با چهار تا پله از بقیه ی خانه جدا می شد. هر چند که آن اتاق کولر نداشت، اما برای من ایده آل بود.
قرارداد را با هم نوشتیم: من و حامد و هادی و سیدعلی.

خردادماه80

# دوست

  • ۳ نظر
  • جمعه ۲۸ خرداد ۱۳۸۹
  • :: یزد
از 10:30 تا 18:30 میشود یک روز کامل کاری.
ملاقات و گفتگویی بلند و به یادماندنی با برادر عزیزمان راوی مجید.

ضروری بود و مفید. الحمدلله

# دوست

# مجیدم

  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۹
  • :: بداهه
اصغرآقا: آن جا که باید می گرفتی باز بودی... / حالا چرا بگرفته ای نامرد، ای دل!
من: مجردی «زیباکنار» رفتن این چیزها رو هم داره!
اصغرآقا: هر چه همرنگ جماعت بشویم... / باز هم وصله ی ناهمگونیم
من: بمیرم برا دل کوچیکت!

# دوست

  • ۱ نظر
  • سه شنبه ۴ خرداد ۱۳۸۹
  • :: پیامک
می پرسد: دانشگاه؟ سیاست؟ تشکل ها؟ وظیفه؟ طرح نو؟ تکلیف؟ تحصیل علم؟ تشکیل گروه؟ ...؟ ...؟ ...؟
می پرسم: چقدر در روز به تنهایی قدم می زنی؟ چقدر احساس می کنی که تنهایی؟

# سبک زندگی

# دوست

  • ۲ نظر
  • پنجشنبه ۳۰ ارديبهشت ۱۳۸۹
  • :: بداهه
حیف که نمی‌تونید نظرات خصوصی رو بخونید.

یه نظر گذاشته واسه مطلب قبلی، بیا و تماشا کن!

# دوست

# مدرسه

# نمایشگاه

  • ۵ نظر
  • جمعه ۲۴ ارديبهشت ۱۳۸۹
  • :: بداهه

بهش میگم:
«پارسال این موقع یادته؟ اگه بهت می گفتم که یک سال دیگه توی ماشین میشینیم کنار هم و دو تا دلستر باز می کنیم که بخوریم در حالی که نه تو دیگه دانش آموز اون مدرسه ای و نه من معلمش، و جفتمون هم خوشحالیم و خدا رو شکر می کنیم، باورت میشد؟»
خودش رو میزنه به اون راه. اما میدونم که ته دلش هنوز هم باورش نمیشه...

# دوست

# مدرسه

# نمایشگاه

  • ۱ نظر
  • پنجشنبه ۲۳ ارديبهشت ۱۳۸۹
  • :: بداهه
از میان همه ی آن هایی که دعوت کردم فردا در نمایشگاه کتاب همدیگر را ببینیم، یکی جوابم داد:
«خواهشاً بنده به دلیل وضعیت بعضی افرادی که آنجایند نمی آیم. بر ما ببخشید»

.

.

آه! پانزده سالگی...

# دوست

# سبک زندگی

# مدرسه

# نمایشگاه

  • ۶ نظر
  • چهارشنبه ۲۲ ارديبهشت ۱۳۸۹
  • :: پیامک

راستشو بگم چیه که یه هفته‌ست هوایی‌ام کرده؟
*
شیخ حبیب توی حرم با خنده گفت:
«ان‌شاءالله علی‌اصغر با اب و ابوالزوجه‌ی شهیدش میره بهشت؛ حمید هم با اخ‌الشهیدش. تو که هیچ فامیلِ شهیدی نداری هم ان‌شاءالله خودت شهید میشی میری بهشت...»
*
جدی می‌گفت!
تو بودی هوایی نمی‌شدی؟

# حمید

# دوست

# شهید

  • ۲ نظر
  • چهارشنبه ۱۵ ارديبهشت ۱۳۸۹
  • :: بداهه

خیلی راحت و با خنده، با همان زبان نیمه عربی و نیمه فارسی، می گوید: «ان شاء الله من و تو و حمید و علی در جنگ شهید می شویم و با هم می رویم بهشت!»
به همین راحتی می گوید. مثل این که توی لبنان گفتنِ چنین جملاتی زیادی مرسوم است!
*
از جنگ و شهادت گفتنِ ما «تعارفی» است. اما این که شیخ حبیب می گفت خیلی واقعی و دست یافتنی می نمود.

# حمید

# دوست

# شهید

# قصه

  • ۳ نظر
  • سه شنبه ۷ ارديبهشت ۱۳۸۹
  • :: بداهه

در تمام مدتی که نشسته بودیم و با زبان بی زبانی می گفتیم و می خندیدیم، به این فکر می کردم که پس فردا که برگشت لبنان و «حرب ان شاء الله!» ، شهید که بشود «ان شاء الله!» عجب مقاله ای بنویسم برایش!
*
مهمان حزب اللهی ما، عجب دل خوشی دارد.

# حلقه

# حمید

# دوست

  • ۰ نظر
  • شنبه ۴ ارديبهشت ۱۳۸۹
  • :: بداهه
تهران، جمشیدیه، ارتفاعات کلکچال، تپه نورالشهدا و عدسی!

آقا جلال، سیدعلی، شیخ صادق، مصطفی، امیرحسین، احسان

# حبیب

# دوست

# سفر

# کوه

  • ۲ نظر
  • جمعه ۲۷ فروردين ۱۳۸۹
  • :: بداهه
تو: سلام برادر! فیلمای قدیمی‌مو می‌دیدم. تو هم بودی. دلم تنگ شد.
من: سلام. یعنی ما این‌قدر قدیمی شدیم؟!
تو: زمان مثل ابر میگذره برادر! زن گرفتی، هجرت کردی، جهادی نمیای: قدیمی میشی!
من: شاید قدیمی باشم؛ اما فرسوده نشدم که!

# دوست

  • ۲ نظر
  • پنجشنبه ۲۶ فروردين ۱۳۸۹
  • :: پیامک
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون