صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۲۷۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دوست» ثبت شده است

تو:
سلام برادر
الحمدلله رب العالمین
ممنونم از همه زحمتتاتون، مشورت‌هاتون، لطف‌هاتون و خصوصاً دعاهاتون...

«می‌تونید تبریک بگید»

ما همه هیچیم و غیر از خدا هیچ نداریم...


پ.ن:
تنها خبر خوش این روزها

# ازدواج

# دوست

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۷ ارديبهشت ۱۳۹۴
  • :: پیامک

چند روز پیش برای امروز بعدازظهر با رفیقمون زیر پل سیدخندان قرار گذاشتم.
ساعت یک برای اطمینان می‌پرسم: «میای دیگه؟»
با کمال خونسردی میگه: «شرمنده. نمی‌رسم. نهبندانم!»
یعنی خوب شد جای دیگه‌ای قرار نذاشته بودیم. وگرنه خدا می‌دونست از کدوم سیاره‌ی منظومه‌ی شمسی باید پیداش می‌کردیم.
وقت ما هم که از فلزات گرانبها نیست.

# دوست

# پنجشنبه‌ها

  • ۲ نظر
  • پنجشنبه ۲۷ فروردين ۱۳۹۴
  • :: بداهه
  • :: پیامک

الحمدلله صد و پنجاه کیلومتر فرصت داشتم تا فعل «پارو نزدن» را برای یک «مجرد مذکر حاضر» صرف کنم.

پ.ن:
دردهای پوستی کجا؟ درد دوستی کجا؟ این سماجت عجیب، پافشاری شگفت دردهاست...

# دوست

# راغب

# پاروئیه

  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۲۶ فروردين ۱۳۹۴
  • :: بداهه

در روزهای آخر اسفند،
کوچ بنفشه‌های مهاجر،
زیباست...


پ.ن:
این را آقای مهندس هنگام تحویل اولیه‌ی پروژه‌اش (بعد از چهل روز تأخیر!) برایم فرستاد. مهندس هم مهندس‌های قدیم.

# دوست

  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۳
  • :: پیامک

باید یاد بگیریم که راه حل جلوی پای خدا نذاریم. مشکلمون رو بگیم. بعدش بخوایم که حل بشه.
:
وقتی گرسنه‌ای نگو خدایا به من یه پرس چلوکباب برگ با دوغ نعنایی بده.
بگو خدایا من رو سیر کن!
وقتی فقیری نگو خدایا دو تا تراول چک صد هزارتومانی بهم بده.
بگو خدایا بی‌نیازم کن!
وقتی غمگینی نگو خدایا یه فیلم کمدی پخش کن سر حال بیایم.
بگو خدایا شادم کن!
وقتی داری با درد می‌میری نگو خدایا یه دکتر بفرست بیاد تمیز با یه آمپول بی‌حسی خلاصم کنه.
بگو خدایا راحتم کن!

وقتی دلت براش تنگ شده نگو خدایا یه کاری کن فردا بیاد فلان جا ببینمش.
بگو خدایا... بعد یه آه عمیق بکش.

# توحید

# توکل

# دوست

  • ۱ نظر
  • دوشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۳
  • :: پریشان
  • :: نغز

بی‌هوا، بعد از دو سال، از میان درختان کاج و مزارع شلغم و باغ‌های سرما‌زده‌ی زمستانی، تلفن زده؛ بی‌مقدمه آرزو می‌کند که: «الهی به زودی تکه‌تکه شوی در راه خدا...»

# دوست

# شهید

  • :: پیامک
  • :: روایت امروز

توجه! توجه!
واحد لایروبی و احیای قنوات رازدل با چندین سال سابقه و سال‌ها خدمات پس از فروش مفتخر است که چشمه‌های خشک شده‌ی استعداد و انگیزه‌ی دوستان برای نوشتن را دوباره جاری سازد.
در آخرین عملیات این واحد فوق تخصصی، وبلاگ رصدنامه احیاء و نویسنده‌ی محترم آن متنبه شد.

علاقمندان بازگشت به دنیای وبلاگ‌نویسی درخواست‌های خود را به برادر راغب تحویل داده، حتماً رسید دریافت کنند.

# دوست

# رازدل

  • ۲ نظر
  • سه شنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۳
  • :: بداهه

یکی از روزهای خاطره‌انگیز پاییز ۱۳۷۸، همان روز‌هایی که حال و هوای معنوی «سیدمحمدرضا» مرا شیفته‌ی خود ساخته و برادری عمیقی میانمان پا گرفته‌بود، کار عجیب و بی‌مقدمه‌ای کرد که اثرش تا سال‌ها با من بود: برایم کتاب شعری هدیه آورد که در ابتدای آن با خطی خوش و نثری شکسته بسته، از همان احساسات معنوی با چاشنی مهربانی و دوستی گفته بود و خواندن اشعار آن کتاب را توصیه کرده‌بود.

«سیدمحمدرضا» از علاقه‌ی من به ادبیات خبر داشت و در عین حال با هدیه‌ای که گرفته بود بی‌اطلاعی خود را از عالم شعر و شاعری به رخ می‌کشید. کتابی حجیم از شاعری گمنام با اشعاری بی‌معنا و بدقافیه که بعدها منبع برخی از اشعارش را در کلیات شهریار پیدا کردم! حتی به خاطر دارم که در حضور «سیدمحمدرضا» از وزن و قافیه‌ی برخی اشعار کتاب انتقاد کردم و او با ناباوری معصومانه‌ای نگاهم می‌کرد. با این وجود کتاب «درون و برون» بخاطر همان تقدیم‌نامه‌ی خوش خط و شکسته بسته از جمله‌ی معدود کتاب‌هایی بود که در سال‌های یزد با من بود و هر از گاهی نه به خاطر خواندن اشعار سست و مهملش، بلکه برای دیدن خط دوست مهربانم آن را می‌گشودم.
*
«رضا» -یکی از رفقای مکانیکی هم‌خانه‌ای‌های ما- که بچه‌تهران بود و بچه‌بازاری و سیگار کشیدنش را از ما مخفی می‌کرد و با بی‌انگیزگی روزهای دانشگاه را سپری می‌کرد، گاهی شب‌های امتحان خانه‌ی ما پیدایش می‌شد و بیش‌تر از آن‌که با جزوه‌های «سیدعلی» و «هادی» دم‌خور باشد،‌ به کتابخانه‌ی شعر من سرک می‌کشید. یکی از همان شب‌ها شیفته‌ی هدیه‌ی «سیدمحمدرضا» شد و امانت برد که برد. دقیقاً به خاطر دارم که هنگام جدایی از کتاب احساس دوگانه‌ای داشتم. از طرفی خوشحال بودم که دارم از دست این اضافه‌بار بی فایده خلاص می‌شوم و از سویی ناراحت بودم که گوشه‌ای از خاطرات خوش سال‌های دبیرستانم در ناکجاآبادی گم می‌شود.
*
امروز یک پناهنده ایرانی داعشی در سیدنی مردمی را به گروگان گرفته و خودش را به کشتن داده است. چه ربطی داشت؟
منطقی است که هارون مونس داعشی که -رسانه‌های جریان اصلی- قتل و تجاوز و جنایت‌های دیگری را هم به او نسبت می‌دهند، همان محمدحسن منطقی، شاعر مهمل‌باف کتاب هدیه‌ی «سیدمحمدرضا»، باشد؟
چه دنیای دیوانه‌ای!

# آدم‌ها

# دوست

  • ۵ نظر
  • دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۳
  • :: بداهه
  • :: یزد
  • :: کتاب

تو: ان‌شاءالله امروز عازم سفر کربلا و زیارت اربعین ارباب هستم. ان‌شاءالله نایب الزیاره شما خواهم بود. این حقیر را حلال کنید.
من: نری بمیری. سعی کن شهید شی. ولی حتماً دعا کن. به سلامت.

# دوست

# شهید

# هیأت

  • :: پیامک

عادت دارم قبل از یک جلسه -یا یک دیدار، یا یک کلاس- چند دقیقه در ذهنم حرف‌هایی که باید بزنم یا سوالاتی که باید بپرسم یا حال و هوایی که باید داشته باشم را مرور کنم و یکی دو تا هدف دست‌یافتنی مشخص کنم که بعد از جلسه بتوانم ارزیابی عملکرد داشته باشم. عادت کرده‌ام. تداوم همین عادت باعث شده بتوانم قبل از هر جلسه -دیدار، کلاس یا...- برآوردی از میزان موفقیت احتمالی در تحقق اهداف اولیه داشته باشم.
با این تفاصیل درصد تحقق اهداف پیش‌بینی شده در مجموع برخوردهای امشب بسیار فراتر از برآوردهای اولیه بود.

فکر نکن که این هدف‌هایی که می‌گویم همه از جنس آموزه‌های علمی و تذکرات اجرایی است. مثلاً برای همین امشب قصد کرده بودم که به یکی دو نفر لبخند بزنم و یکی دو نفر دیگر را سخت به سینه بفشارم و کمی بیشتر به چهره‌ی یکی دو نفر -که کم‌تر دیدمشان- خیره شوم.
حالا خیلی بیشتر نصیبم شده: من حیث لایحتسب.
تو بودی خوشحال نمی‌شدی؟


پ.ن:
+ اندوه بزرگی است، زمانی که نباشی.
+ چه باشی... چه نباشی.
+ تو کجایی؟ تو کجایی؟...

# حلقه

# دوست

# پنجشنبه‌ها

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۳
  • :: بداهه

همین روزها، بی‌هوا، برای کسی نوشتم:
«آدم ها باید حق داشته باشند دلشان برای هم تنگ شود.
این بند را بگو به بیانیه حقوق بشر اضافه کنند.»

نوشت:
«دل که کاری به بیانیه نداره. تنگ می شه. دست خودش که نیست. اصلا نگاه کنی تمام فعل هایی که با شدن صرف می شوند همین بساط را دارند: چیزی سرشان نمی شود. یکهو می شوند. مثل بزرگ شدن. دور شدن. خسته شدن و آخرش هم همین دل تنگ شدن.»

# دوست

  • :: پریشان

فرمانده: تا دانشگاه بودیم بوی زردآلوی دوستان (زردآلو یازده) همه‌جا پر بود و دچار زردآلو زدگی شدیم! الان بوی سیب دوستان رادیو و تلویزیون و سایبر و ... و هر جا کانال عوض می‌کنی دوستان کنترات سیب گرفتن! آقایون میدون میوه و تره‌بار بگیرن خیال همه رو راحت کنن!
فرهیخته: شانس آوردی ما توی کار میوه‌جاتیم. اگر می‌رفتیم سراغ دام و طیور که خیلی بدتر بود!
فرمانده: خدا به ما رحم کرد! آقا ما به برگه زردآلو و کمپوت هم راضی هستیم!

# اداره

# دانشگاه

# دوست

# فرمانده

  • ۱ نظر
  • پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۳
  • :: پیامک
در کتاب است۱ که شیطان در روز حساب پیروان خویش را می‌گوید:
«وَمَا کَانَ لِىَ عَلَیْکُم مِّن سُلْطَنٍ
إِلَّا أَن دَعَوْتُکُمْ
فَاسْتَجَبْتُمْ لِى
فَلَا تَلُومُونِى
وَلُومُواْ أَنفُسَکُم»
این درس بزرگی است که همه‌ی آن‌هایی که اهل کار فرهنگی هستند باید از ابلیسیان بگیرند: رابطه‌ی ما با هم از جنس دعوت و پذیرش دعوت است و هر کسی هم مسئول کار خویش. گاهی دعوت اجابت می‌شود و گاهی نمی‌شود.
معمولاً در مواجهه با دوستانم زبان خود بیش از دعوت دراز نمی‌کنم. اما گاهی اوقات کار به وسوسه می‌رسد و چون دستم معمولاً برای تطمیع بسته است، ناگزیر در موارد معدودی هم کار به تهدید می‌کشد.
مورد خاص برادرمان -امیرحسین‌خان صاحب دیار۲- از اندک مواردی است که دعوت و وسوسه و تطمیع۳ و تهدید با هم به کار آمد و بالاخره جواب داد.
ان‌شاءالله که سرمشق جوانان و آرامش خاطر یاران و روشنی چشم پیران باشد. آمین!

پ.ن:
۱- سوره مبارکه ابراهیم، آیه ۲۲
۲- روزانه‌های سابق
۳- تطمیع یا تطعیم

# حبیب

# دوست

# صاد

  • ۶ نظر
  • سه شنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۳
  • :: بداهه
  • :: ذکر

شیخ صادق: سلام علیکم. جلسه دفاع بنده با موضوع «تبیین مفهوم حجیّت خط مشی‌های دولت مبتنی بر دیدگاه شهید صدر» دوشنبه ساعت [...] در [...] برگزار خواهد شد. تشریف فرمایی شما موجب امتنان است.
من: سلام. به به. به سلامتی. زودتر خبر می‌دادی پخش زنده می‌کردیم از رادیو معارف!
شیخ صادق: ما خودتون رو می‌خواستیم برادر؛ نه اسب و شمشیرتون رو ...!

پ.ن:
یعنی خداییش هر چی ما بار خلق‌الله می‌کنیم، این شیخ صادق عوضش رو میذاره توی کاسه‌مون. از روز اول همین‌طوری بود: ریز و تیز!
خدا واسه اسلام نگهش داره. آمین.

# دوست

  • ۱ نظر
  • دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
  • :: پیامک

برای هم‌سن‌ و سال‌های من «پیدا کردن دوست جدید» یک حادثه است. از سی که گذشتی زندگی‌ات به روالی می‌افتد که کم‌تر آدم غریبه‌ای به آن وارد می‌شود و خودت هم کم‌تر در زندگی دیگران سرک می‌کشی. حالا مگر شغل خاصی داشته باشی یا در شرایط خاصی قرار بگیری که آدمی که بشود به او گفت «دوست» پیدا کنی. به این راحتی‌ها نمی‌شود. دیده‌ام که می‌گویم.
*

امشب دوست جدیدی پیدا کردم. دوستی که در کمتر از پنج دقیقه -بدون برنامه ریزی قبلی- به خانه‌اش وارد می‌شوی -بی‌تکلف، بی ادا، بی تعارف- و دانه‌های دلش -مثل دانه‌های همین انار سرخی که نیمی از آن را در بشقاب پیش رویت می‌گذارد- پیداست.
*
چه هدیه‌ی خوبی بود حضرت برادر: حضرت تاسوعا. ممنونم.

# آدم‌ها

# دوست

# پنجشنبه‌ها

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۳
  • :: بداهه
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون