صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۲۷۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دوست» ثبت شده است

صورتم را خشک نکرده‌ام؛ وضو گرفته‌ام و عجله دارم که بروم نماز بخوانم؛ پله‌ها را دو تا یکی بالا می‌روم؛ توی پاگرد طبقه‌ی اول عکس حاج حمید میخکوبم می‌کند؛ سه تا عکس از بهار ۱۳۷۵ که احتمالاً دو تایش را خودم با دوربین اتوماتیک ویزن تایوانی‌ام در کردان کرج گرفته‌ام -حتماً این را کسی نمی‌دانسته- حتماً آن کسی که این عکس‌ها را پیدا کرده و کنار هم روی استند یادبود چاپ کرده به باقی افراد داخل قاب هر عکس هم دقتی نکرده -حواسش نبوده چه آدم‌هایی دور حاج حمید نشسته‌اند و نفهمیده چه کسانی توی عکس نیستند- هجده سال گذشته کسی اهمیتی نمی‌دهد. به نفس نفس افتاده‌ام؛ شاید عادت قدیمی دو تا یکی کردن پله‌ها کار دستم داده؛ شاید بخاطر عکس حاج حمید است -یکی دو تا آشنای قدیمی بی‌تفاوت از کنارم می‌گذرند- همه‌ی قدرتم را در پاهایم جمع می‌کنم تا از پاگرد به بالا بپیچم؛ نفس نفس پله‌ها را بالا می‌روم دوباره بعد از سال‌ها سینه‌ام دارد داغ می‌شود -محمدحسن آمده و بی‌خبر دارد چیزی می‌پرسد- هر پله یک نفس؛ نفس نفس؛ نمای ورودی طبقه‌ی دوم از پایین پله‌ها کارم را می‌سازد؛ رنگ پله‌ها، درب شیشه‌ای، جای خالی تو؛ کارم تمام است -جلوی محمدحسن باید خودم را کنترل کنم؛ درباره‌ی من چه فکری می‌کند؟- پاگرد طبقه‌ی دوم زمین‌گیرم می‌کند: دستم را می‌گیرم به نرده‌ها و روی پله‌ها می‌نشینم -از کلاس ریخته‌ایم بیرون و من دنبال تو هستم؛ بر می‌گردی؛ نگاهم می‌کنی؛ حرف می‌زنی- روی پله‌ها سقوط می‌کنم؛ چیزی می‌شکند؛ توی سینه‌ام ظهر تابستان است؛ صورتم را خشک نکرده‌ام؛ خوب شد: محمدحسن چیزی نفهمید.

# دوست

# قصه

# مدرسه

# معلم

  • :: پریشان
  • :: کودکی

شب جمعه‌ی قبل شام را مهمانشان بودم
-رفته بودم دامادی‌ش-
و امشب شام را مهمان ما هستند
-با عروسش آمده است زیارت-
*
اولین مهمان ما در این خانه
اولین مهمانی آن‌ها در زندگی مشترک

بی‌تعارف ما
بی‌تکلف آن‌ها

اَنفُسَهُم عَفیفَةٌ
و حاجاتُهم خَفیفةٌ
و خَیراتُهُم مَأمُولَةٌ
و شُرُورُهم مَأمُونَةٌ


الحمدلله

# ازدواج

# دوست

# قم

# واحد قم + حومه

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۳
  • :: بداهه

برادر (به فارسی ایران: داداش) یکی از نسبت‌های خانوادگی است و به فرد مذکری (غیر از خود فرد) که فرزند پدر و مادرش باشد اطلاق می‌شود. در افغانستان داشتن پدری واحد برای برادر بودن کفایت می‌کند. با این تعریف به پسری از مادر واحد ولی از پدر متفاوت برادر ناتنی گفته می‌شود.
در ایران به فرزندان یک پدر و دو مادر نیز ناتنی گفته می‌شوند. در ایران به برادر، داداش و یا اخوی هم گفته می‌شود.

+

ابلهانه‌تر از این هم می‌شود؟
حالا هی ارجاع بدهید به ویکی پدیا.

# دوست

# زبان

  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۳
  • :: نغز
  • :: روایت امروز
یک ماه پیش آمده بود قم. ماه رمضان بود و درگیر مقدمات اسباب کشی. خیلی اصرار کرد که هم‌دیگر را ببینیم. نشانی دادم که بیاید. بردمش واحد بیست و یک، طبقه‌ی پنجم، بدون آسانسور، زبان روزه، دستمال دادم دستش که شیشه‌ها را تمیز کند و حرف‌های ناتمام‌مان را تمام کنیم.
از ابتدا در جریان فرایند ازدواجش بودم. از مشاوره برای خواستگاری تا راضی کردن پدر و مادر و انتخاب مورد و ... حالا رسیده بود پای سفره‌ی عقد. از دهانم در رفت که می‌شود قم باشد و حرم باشد و ... خوشش آمد و این دو هفته هر روز پیگیر بود که بشود.
*
امروز با لطف دوستم که او هم روزی معلمش بود، وقت معلمم را گرفتم که بیاید در حرم و خطبه‌ی عقد او را که زمانی شاگردم بود بخواند.
شاگردی و معلمی و معلم معلمی و دو خانواده دور هم جمع شدیم و در حرم بانو به هم محرم شدند.
*
... این ماجرا نگفتنی زیاد دارد. همین قدر بگویم که جاده‌ی سه‌شنبه شب قم پر برکت است.

+
+

# آدم‌ها

# ازدواج

# حرم

# دوست

# میم.پنهان

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۳
  • :: بداهه

سال‌های سال، از این بازداشتگاه به آن اردوگاه، از گوشه‌ی این سلول به کنج آن اتاق، سال‌های غربت و دوری، سال‌های نبرد و اسیری، سال‌های سخت؛
و پرسش‌های بی‌پایان، پرسش‌های بی‌پاسخ، پرسش‌های هزارباره؛
پایان این اسارت کی می‌رسد؟ آیا درازای عمر من به بلندای این حصارها خواهد رسید؟ آیا مرا بعد از این روزها عمری خواهد بود؟ آیا بار دیگر همسرم را و فرزندم را -وطنم را- خواهم دید؟ زندگی من بعد از این روزها چگونه است؟ دنیای پس از این روزها چگونه خواهد بود؟
*
و اگر منادی در آن شب‌های تاریک ندا می‌داد که ای بنده‌ی ما، غم مخور که تو را آزادی قریب فرا خواهد رسید و دیر نباشد که پسری دیگر تو را خواهیم بخشید و بیست سال بعد جشن دامادی او را هم خواهی دید... کدام اسیر دربندی را باوری این‌چنین در خاطر می‌گنجید؟
*
امشب رفتم که این معجزه‌ی الهی را ببینم؛ معجزه‌ی امید را.

# ازدواج

# دوست

# قصه

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۳
  • :: بداهه

خبرهای بد ناغافل سر می‌رسد. مثل خرد شدن صفحه کلاج و ماندگار شدن در تهران.
خبرهای خوب هم ناغافل سر می‌رسد. مثل تو که ناگهان از در وارد می‌شوی و به چهار سال نگرانی من پایان می‌دهی.
چقدر خبر تو خبرهای بد این روزها را شیرین کرد خبرنگار جوان!

# دوست

# چراغونی

  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۳
  • :: بداهه

شب قدر وارد جمکران که شدم پیامک التماس دعایش رسید دستم. پاسخش دادم:

«در میقات عاشقان مهدیِ احسان‌پور علیه السلام در یادمی. یادم باش.»

# دوست

# دعا

  • :: پیامک

برای همسرم! هر کسی که می‌خواهد باشد...

«آن‌قدری که برای تو به درگاه خداوند رفتم و آمدم،‌ شهادت طلب کرده بودم، الان حکماً یک کوچه به نامم بود!»

می‌بینید کار ما به کجا رسیده استاد؟...
دعا بفرمایید.

این متن پیامک پسرک بیست و یک ساله‌ای است که دوباری در مرحله‌ی خواستگاری مهر مرجوعی خورده و بنده‌ی حقیر را محرم خود می‌داند و گاهی همدیگر را می‌بینیم و گپ می‌زنیم. دیشب هم کلی به این پیامک خندیدیم و هم کلی برای احوالش غصه خوردیم.

# ازدواج

# دعا

# دوست

# میم.پنهان

  • ۳ نظر
  • چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۳
  • :: پیامک

رفاقت طولانی مدت همراه با ارتباط زیاد و هر روزه می‌تواند برای هر دو طرف و حتی همه‌ی اعضای یک گروه دوستی ملالت بار باشد. یک راه ملالت زدایی از روابط به توصیه‌ی سعدی «محجوبی و محبوبی» است که می‌دانی و می‌دانیم که جواب می‌دهد. اما...
مشکلی وجود دارد. راهبرد «دوری و دوستی» متضمن یک نقض غرض اساسی در هدف رفاقت است؛ که هر چند گاهی از آن گریزی نداریم اما -با توجه به شناختی که از فطرت الهی انسان و دقت خداوند در خلقت بنی‌آدم داریم- بعید به نظر می‌رسد که تنها راه گرم نگه داشتن محبت متقابل باشد.
من برای این مشکل یک راه حل تجربی دارم که نام آن را «تعریف پروژه» گذاشته‌ام. ما باید بین خودمان پروژه‌های کاملاً اجرایی تعریف کنیم: از مطالعه و تحقیق و پژوهش گرفته تا کار اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی.
«تعریف پروژه» مثل غضروفی است که در میان دو استخوان فشرده می‌شود، کشیده می‌شود، خم می‌شود، می‌پیچد، اما هم‌چنان پیوستگی دو طرف را حفظ می‌کند. هر بلایی قرار است سر رابطه‌ی دو طرف بیاید،‌ ابتدا تأثیر خود را روی پروژه نشان می‌دهد. اگر فشار قابل تحمل بود، عبور پروژه از امتحان منجر به تقویت رابطه می‌شود و اگر فشار مرگ بار بود، پروژه فدایی آسیب به طرفین است.
بیا با هم «پروژه» تعریف کنیم. هر چند غیر ضروری و غیر فوری.

پ.ن۱:
اگر این نوشته را در گروه پریشان دسته‌بندی می‌کردم آن وقت پایان دیگری می‌داشت.
چه کنم که نغز است!

پ.ن۲:
با احترام تقدیم می‌شود به زائرین روزه‌دار، میهمانان امشب واحد حومه قم: سجاد، مهدی، محمدرضا، آقا مهدی و احسان عزیز.

# افطار

# برادر

# دوست

# سین

# محبت

# واحد قم + حومه

  • ۳ نظر
  • سه شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۳
  • :: نغز

ساعت هشت شب یکشنبه می‌زنیم به جاده. سه مرد و یک کودک. افطار می‌رسیم به شهسواران، روستایی در مسیر اراک. افطاری ساده در کنار مسجد جامع روستا. حدود یازده از دور چراغ‌های شهر بروجرد پیدا می‌شود. در حال خواب و بیداری پیامکی خوش و بشی می‌کنیم با آن برادر بروجردی‌مان و مسیرمان را کج می‌کنیم به سمت مرکز لرستان. من چرت می‌زنم و علی رانندگی می‌کند. ساعت یک و نیم بامداد است که در محله‌ی قاضی‌آباد خرم‌آباد جاگیر می‌شویم در منزل ابوی آقا مهدی و چند ساعتی می‌خوابیم تا نماز صبح.
ساعت هشت، صبحانه‌ای می‌زنیم و راه می‌افتیم به سمت قبرستان صالحین در کرانه‌ی غربی گلال. قبرها در ردیف‌های نامنظم، رو به قبله و عمود به قبله، در دامنه‌ی کوه، پله پله، از گذشته‌های دور تا امروز. امروز که خاکسپاری پدر تنها فرمانده‌ی من، امین، است. امام جمعه‌ی شهر آمده برای نماز بر جنازه. کارمان تا ده تمام است. گشتی در شهر می‌زنیم. فلک‌الافلاک مثل همه‌ی موزه‌های ایران دوشنبه‌ها تعطیل است. شانس ما! ساختمان قدیمی کنار قلعه را می‌بینیم و در باغ مصفای آن قدم می‌زنیم. قبل از ناهار امین می‌آید منزل ابوی آقا مهدی برای تشکر از ما و یک ساعتی حرف می‌زنیم و کمی حالش عوض می‌شود. نماز را به جماعت می‌خوانیم و امین می‌رود. سفره‌ی ناهار پهن می‌کنند. آقامهدی روزه است و من و علی تنها بر سر سفره می‌نشینیم. ظهر روز دوم ماه رمضان آمده‌ایم مهمانی!

بعد از ناهار دو ساعتی می‌خوابیم و جمع می‌کنیم که به مجلس ختم برسیم. تا پنج و نیم طول می‌کشد. خداحافظی می‌کنیم و ساعت شش می‌زنیم به جاده. من رانندگی می‌کنم و دو ساعته تا اراک می‌آییم. مجید دعوت کرده که افطار به منزل‌شان برویم. سر اذان می‌رسیم مسجد محل‌شان و بعد از نماز می‌نشینیم بر سفره‌ی افطار، بی آن‌که روزه باشیم. پنج سال است که ازدواج کرده و حالا در خانه‌ی شان باز شده و سه نفر از ده سال پیش پرتاب شده‌اند به زندگی‌اش. بی‌تعارف و بی‌تکلف و مهربان. تا یازده شب گفتن و خوردن‌مان طول می‌کشد. خداحافظی می‌کنیم و یک بامداد می‌رسیم قم.
سفری بود در مکان و در زمان و مرخصی زودهنگامی بود از ماه رمضانی که پر ماجرا شروع شده.

# افطار

# ایران

# دوست

# سفر

# فرمانده

  • :: بداهه
  • :: یزد
ماه رمضان که می‌آید،‌ همه‌ی خاطراتش را هم با خودش می‌آورد.
پیرمردها کجای مجلس نشسته‌اند؟

# حبیب

# دوست

# رضوان

# رمضان

# ققنوس

# مجیدم

  • :: بداهه

ساعت ده شب توی مسجد بالاسر یکی از رفقای دوران دبیرستان را دیدم. چهار پنج سالی بود از هم بی‌خبر بودیم. خیلی سریع رسیدیم به اصل مطلب. رفته توی کار بیمه و پروژه‌های عمرانی می‌گیرد و دنبال نیروی کار مجرب می‌گشت و پیشنهاد همکاری داشت. گفت درآمدش هم خوب است و ول کن و بیا پیش خودم و ...
موقع خداحافظی می‌خندم و به او اطمینان می‌دهم که به پیشنهادش فکر نخواهم کرد. گفتم از من نمی‌توانی کاسب در بیاوری. اول و آخرش معلم هستم.
خودش می‌دانست. فقط می‌خواست محبتش را نشان بدهد.

# دوست

# زندگی

  • :: بداهه

در طول سه شب گذشته اتفاق مهمی در زندگی‌ام افتاد. بالاخره بعد از پانزده سال عقل و وقت و امکانات و حوصله‌ام با هم مطابق آمد و چندین جلد آلبوم عکس دوران کودکی و مدرسه و دانشگاهم را سامان دادم. در هر اسباب‌کشی با خودم قرار می‌گذاشتم که این بار حتماً این مجموعه را از بلاتکلیفی بیرون خواهم آورد. قسمت این بود که حالا این کار را بکنم.
*
دو تا آلبوم از عکس‌های کودکی‌ام که عزیز با وسواس عجیبی پشت نویسی و مرتب کرده بود،‌ زوارش -مثل زوار خیلی چیزهای دیگر- در این سال‌ها در رفته و شیرازه‌ی آلبوم‌ها از هم پاشیده و در آستانه‌ی نابودی بود.
آلبوم‌های دوران مدرسه مخصوصاً دو سال پایانی دبیرستان بسیار نامرتب و ناپیوسته بود. عکس‌های بعد از مدرسه هم که از پایه ول‌معطل بودند و هر کدام در پاکتی و لای دفتری پراکنده. عکس بدون آلبوم مثل مرده‌ی بدون قبر می‌ماند. باید یک جایی بالاخره چالش کرد.
*
حالا خیالم از خاطرات سرگردان جوانی‌ام راحت شده. همه با همان صمیمیت و سادگی دهه‌ی شصت و هفتاد کنار هم آرمیده‌اند. فقط حال من مانده که این روزها خیلی تعریفی ندارد. هر بار که چشم روی هم می‌گذارم بخشی از صدها عکسی که به تازگی مرتبشان کرده‌ام در خیالم به حرکت می‌افتند. دارم غرق می‌شوم.
*
انسان را از نسیان گرفته‌اند. جای نگرانی نیست. خودش خوب می‌شود.

# دوست

# مدرسه

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۴ تیر ۱۳۹۳
  • :: بداهه
  • :: کودکی

یه رفیق داریم ما کلاً خلاصه‌ست:
پیامک می‌زنه: «مبارک»
نظر میذاره: «عرض ادب»
وبلاگ می‌نویسه: «...»

بی‌سلام و والسلام؛ بی یا الله و یا علی؛ بی‌سؤال و جواب.
*
دعاش کنید؛ محتاجه.

# دوست

  • :: بداهه

بازیگران همراه فوتبالیست ها در برزیل

آقا سید نفسش حق بود که می‌گفت: «عنکبوت هم آیت الله است.»

# ورزش

# دوست

# رسانه

# غرب

# مدرسه

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۳
  • :: نغز

صبح آفتاب نزده، سه تا حسین نشسته‌ایم دور یک میز، سوهان و چای می‌خوریم و درباره‌ی افتضاحی که البته در ارتکاب آن حسین دیگری هم دخیل بوده حرف می‌زنیم. همیشه که نباید دستورجلسه شاد و مفرح باشد. بعضی وقت‌ها هم باید با شرمندگی و خجالت درباره‌ی نقشه‌های نقش بر آب شده و طرح‌های شکست‌خورده گزارش بدهیم و توبیخ بشویم.
*
بعد از نماز ظهر، سه تا رفیق قدیمی نشسته‌ایم دور یک میز تاریخی و دیزی می‌خوریم و درباره‌ی آخرالزمان و نشانه‌های ظهور حرف می‌زنیم. در ادامه هم کارمان به ولو شدن روی مبل و چای به‌لیمو و شربت نعنا می‌کشد و الزامات کار فرهنگی رسانه‌ای و غیره.
*
بین این دو واقعه اما، زیر سایه‌ی درختان، در آن نا امام‌زاده‌ی مهجور، کار مهم‌تری دارم.

# دوست

# طعام

# ققنوس

# پنجشنبه‌ها

  • ۲ نظر
  • پنجشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۳
  • :: بداهه
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون