خودشناسی عمومی
جمعه ۶ تیر ۱۳۹۳
ساعت ده شب توی مسجد بالاسر یکی از رفقای دوران دبیرستان را دیدم. چهار پنج سالی بود از هم بیخبر بودیم. خیلی سریع رسیدیم به اصل مطلب. رفته توی کار بیمه و پروژههای عمرانی میگیرد و دنبال نیروی کار مجرب میگشت و پیشنهاد همکاری داشت. گفت درآمدش هم خوب است و ول کن و بیا پیش خودم و ...
موقع خداحافظی میخندم و به او اطمینان میدهم که به پیشنهادش فکر نخواهم کرد. گفتم از من نمیتوانی کاسب در بیاوری. اول و آخرش معلم هستم.
خودش میدانست. فقط میخواست محبتش را نشان بدهد.