صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۲۷۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دوست» ثبت شده است

ساعت ده و چهل دقیقه‌ی صبح جهت صرف صبحانه (!) به همراه علی‌آقا و آقامهدی، به اتفاق بانو رفتیم منزل حمیدخان.
نه سال از ازدواجشان می‌گذرد و تازه رفته‌ایم دیدنشان؛ صبح روز شهادت؛ دست خالی!
*
از معصوم روایت کرده اند که: «خداوند ادامه‌ی دوستیِ دیرینه را دوست دارد. پس ادامه دهیدش»

# دوست

  • :: بداهه
  • :: یزد

اخیراً دیده‌ام که بعضی‌ها در تعیین مصداق و تشخیص مثال مشکل دارند.
یعنی مثلاً فرق «دوستی خاله خرسه» و «دوستی روباه مکار» را نمی‌فهمند و ضرب‌المثل‌ها را اشتباه به کار می‌برند.
این هم برای خودش ماجرایی شده...

# پینوکیو

# دوست

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۰
  • :: نغز

با یه همچین پیش‌بینی آب و هوایی، شما بودین می‌رفتین کوه؟

# دوست

# سبک زندگی

# کوه

  • ۴ نظر
  • چهارشنبه ۴ آبان ۱۳۹۰
  • :: بداهه

برادر عزیزم؛
«دوست» یافتنی نیست؛ ساختنی ست.
با «دوست» باید بسازی تا «دوست» را بسازی.
+

# دوست

  • ۱ نظر
  • دوشنبه ۲ آبان ۱۳۹۰
  • :: نغز

8 تا 10 : جلسه‌ی پروژه‌ی حسین‌علی
10 تا 11 : جلسه‌ی مشورتی طرح دانش‌آموزی ثقلین
11:30 تا 13 : جلسه‌ی مشورتی طرح مقاومت به همراه ولیمه
13:30 تا 18 : جلسه‌ی داوری بخش علوم انسانی جشنواره شیخ بهایی
18 تا 19:30 : جلسه‌ی مشورتی طرح هر شهید یک وبلاگ
20 تا 21:30 : جلسه‌ی پروژه‌ی آسمان هشتم
فاصله‌ی بین جلسه‌ها: رانندگی و هماهنگی با تلفن و پیامک

*
پی نوشت برای تویی که امروز...

حساب روز و شب و سال و ماه دستم نیست
تو خود به یاد بیاور قرار خود را گاه
گمان مبر که دگر بی‌تو زنده خواهم ماند
به عزت و شرف لا اله الا الله

# مدرسه

# دوست

# پنجشنبه‌ها

  • ۶ نظر
  • پنجشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۰
  • :: بداهه

سلام رفیق نازنین؛
حالت چطور است حسین؟
یادت می‌آید هر روز در برگشت از مرکز فرهنگی می‌رفتیم زیارت شهدای پاوه؟ همان‌ها که روی تخت بیمارستان تکه تکه شده بودند. دقیقاً روبروی مدرسه بود. حالمان را خوب می‌کرد.
حالا آقا رفته آن‌جا. حتماً حال آن‌ها هم خوب شده.

# رهبر

# جهادی

# دوست

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۰
  • :: بداهه

«...
بله، داشتیم می‌گفتیم چرا این مجله را منتشر کردیم. اما اصلاً این چه سؤالی است؟ جواب آن مثل روز روشن است. آن‌قدر روشن که باید سؤال را برعکس کنیم و بپرسیم:
«چرا تا حالا این مجله را منتشر نکردیم؟»
چون اگر کسی دوستی بسیار صمیمی داشته باشد که سال‌هاست از او جدا شده و او را ندیده است و ناگهان پس از سال‌ها دوری، یک روز در را باز کند و او را روبروی خود ببیند که از سفر برگشته و یک بغل هدیه برای او آورده است؛ آیا تا این دوست را می بیند، فوری از او می پرسد که چرا آمدی؟
نه، هرگز! بلکه تا او را می‌بیند ذوق زده می‌شود، او را در آغوش می‌گیرد و می‌گوید:
«تا حالا کجا بودی؟ چرا این‌قدر دیر آمدی؟»

...»

قیصر امین‌پور
سروش نوجوان.شماره اول.سال1367

# قیصر

# دوست

  • :: روایت امروز
  • :: کتاب
من برادری دارم
که سال‌هاست
این‌جا و آن‌جا و هر جای دیگری که می‌نویسم و نوشته‌ام
می‌خواند
و پیام می گذارد
و می‌گذرد
بی‌آن‌که از هم‌نشینی‌اش سرشار باشم
حتی صدایش را ...
*
من برادرانی دارم
که سال‌هاست...
*
پیدایت می‌کنم
یکی از همین روزها
و کنارت می‌مانم
هم‌صحبت سال‌های بی‌قراری من

# آدم‌ها

# دوست

# مدرسه

  • ۶ نظر
  • سه شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۰
  • :: پریشان
  • :: کودکی

به شعر حافظ شیراز می‌رقصند و می‌نازند
سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی

به سلیقه‌ی خودتان جای شیراز و کشمیر و سمرقند، اهواز و یزد و قم و تبریز و طبرستان و دیلمان و ری و جی بنشانید.

*
در هفته‌ای که گذشت حالم آن‌قدر خوش نبود که حتی کلمه‌ای بنویسم.
امشب اما از مهربانی‌های بی‌پایانِ سیدحسن و سیدمهدی و محمد و سیدعلی و امیرحسین و احمد و محمدمهدی و محمدرضا و علیرضا و علیرضا و سجاد و مهدی بهترم؛ الحمدلله.
**
نه به انتظارِ یاری... نه ز یار، انتظاری.

# برادر

# حافظ

# حبیب

# دوست

# سین

# محمدم

# چراغونی

  • :: بیت
  • :: پریشان

روباه گفت:
«هیچ چیزی را تا اهلی نکنند، نمی‌توان شناخت. آدم‌ها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند. آنها چیزهای ساخته و پرداخته از دکان می‌خرند. اما چون کاسبی نیست که دوست بفروشد، آدم‌ها بی‌دوست و آشنا مانده‌اند...»

آنتوان دو سنت اگزوپری
ترجمه: مرحوم محمد قاضی

# دوست

# سبک زندگی

  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۰
  • :: روایت امروز
  • :: کتاب

به این‌جا که می‌رسی همیشه اول خیال می‌کنی که به کس دیگری کمک کرده‌ای.
اما خوب که فکر می‌کنی می‌بینی به خودت کمک کرده‌ای.
منتی بر دیگران نیست.
امان از دل سیاه شیطان...

*
ایمان، محمد، سیدعلی، امیرحسین، صادق، علی و از این دست بسیار...

# حبیب

# دوست

# پنجشنبه‌ها

  • ۲ نظر
  • پنجشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۰
  • :: بداهه
  • :: نغز

هواخواه توام جانا و می‌دانم که می‌دانی
که هم نادیده می‌دانی و هم ننوشته می‌خوانی
ملامتگو چه دریابد میان عاشق و معشوق
نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی
...
ملک در سجده آدم زمین‌بوس تو نیت کرد
که در حسن تو لطفی دید بیش از حد انسانی
چراغ افروز چشم ما نسیم زلف جانان است
مباد این جمع را یا رب غم از باد پریشانی
دریغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشت
ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی
...
خیال چنبر زلفش فریبت می‌دهد حافظ
نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی

* به یاد سجاد، مهدی، محسن، مهدی، امید و حال خوش‌شان

# افطار

# برادر

# حافظ

# دوست

# سین

# واحد قم + حومه

  • ۳ نظر
  • سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۰
  • :: بداهه
  • :: بیت

...
پدر سیدحامد را در دامنه‌ی تپه‌ای خشک و پرشیب به خاک سپرده بودند.
از آن روز تا حالا، بارها خواب آن تپه را دیده‌ام. تپه‌ای که پدر سیدحامد در آن خوابیده است و حامد آن جا ایستاده و به ما نگاه می کند. پیراهن مشکی به تن دارد و مستقیم به چشمان ما خیره شده است. پشت سرش مادر و خواهران کوچکش ایستاده‌اند و به حامد تکیه کرده‌اند...

شانزدهم آبان هشتاد و هشت
*
این‌ها را چرا این‌جا می‌نویسم؟ نمی دانم...

# مدرسه

# دوست

# قصه

  • ۱ نظر
  • دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
  • :: کودکی

خوب است. بعضی از روزها را می‌گویم:
دوباره یادت می‌آید که می‌توانی به دیگران کمک کنی؛ می‌توانی پیامی را به گوش کسی برسانی؛ می‌توانی خاطری را شاد کنی؛ می‌توانی با دیگران مهربان باشی و خسته نشوی؛ و خسته که شدی هم‌چنان برای کمک به دیگران تلاش کنی و لذت ببری.

بعضی از روزها خوب است. همین طوری خوب است.

*
با تشکر از امیرحسین، سیدمهدی، محمدحسین، مهدی، مجتبی، رضا، محمدمهدی، علیرضا و دیگران به خاطر این یادآوری.

# حبیب

# دوست

# محمدم

# مدرسه

# پنجشنبه‌ها

  • ۶ نظر
  • پنجشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۰
  • :: بداهه

دیشب عروسی «علی‌آقا مربی» بود و من دست‌کم صد و هشتاد کیلومتر فاصله‌ی جغرافیایی داشتم با تالار محترم مراسم و البته فاصله‌ی غیر جغرافی‌ام را کسی چه می‌داند؟
حساب‌کردن فاصله‌ها، جمع و تفریق پول و سرمایه، برآورد کردن انواع پارامترهای ریاضی و فیزیکی را بیش از هر کس مدیون «علی‌آقا مربی» هستم. سرگروه با حوصله‌ای که بیش از «یاد گرفتن» به «یاد دادن» عشق می‌ورزید و شاید همین تنها نقطه‌ضعفش باشد؛ هر چند که همین نقطه‌ی ضعف، امروز خریدار فراوانی دارد.
مهربان بودن را نمی‌شود یاد گرفت. مهربان بودن توی خون آدم است؛ و سرگروه من ذاتاً مهربان بود و هیچ دلگیر نمی‌شد اگر چهار بار مشتق و انتگرال می‌گرفتی و به جایی نمی‌رسیدی. بار پنجم دوباره تلاش می‌کرد تا پشت معادله را به خاک بمالی.
«معلم شدن» نانی بود که او در دامنم گذاشت و «مربی بودن» حاصل معاشرتِ عمیق، ولو منقطع ده ساله‌مان است؛ میهمانی‌ها، سفرها، جلسه‌ها، جهادی‌ها...
حیف بود این عروسی که از دست رفت. باشد لای کتابِ حسرت‌های این عمرِ ناتمام.

# دوست

# قصه

  • ۲ نظر
  • چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۰
  • :: بداهه

علی مسخره می‌کند که حتماً می‌خواهی این را هم توی وبلاگت بنویسی؟!!
و خودش خوب می‌داند که خواهم نوشت از بعدازظهری که بعد از عمری، بی‌ترس از دیده‌شدن و خراب‌کردن و شماتت‌شنیدن دست به توپ و تور بردم و هم‌بازیِ آدم‌هایی شدم که بیش از این که با من رفیق باشند، مهربان بودند؛ و باران می‌آمد و وقتْ خوش بود.
غار واقعی این‌جاست برادر. هر چند که برای شما هم‌چنان مرغ همسایه غاز باشد.

# دوست

# پنجشنبه‌ها

# قصه

  • ۳ نظر
  • پنجشنبه ۲ تیر ۱۳۹۰
  • :: بداهه
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون