- ۰ نظر
- جمعه ۲۸ بهمن ۱۳۹۰
شهیدی که روزگاری همدم فرزندش بودیم، امشب میزبان جوان دلبندش است. فاتحهای بخوانیم.
*
این چه بازی غریبیست که روزگار با من میکند؟
دوباره برگشتهام به خانهی اول: باد هر چه کاشتهبودم بردهاست و حالا بعد از سالها بذر تازهای را به زمینم آورده. باید دوباره بکارم؛ دوباره آبیاری؛ دوباره مراقبت؛ دوباره بیم؛ دوباره امید.
این چه بازی غریبیست... ؟
*
«کتابستان» جدیدترین عضور رازدل است و امروز بختیار بودیم که کتابستان حقیقی را هم دیدیم. جوانهای خوشطینت و خوشبرخورد و خوشفکر.
اگر از متروی میدان شهدا میگذرید کتابستان را از دست ندهید.
*
معلوم است که بزرگشدهای و معلومم نشد که رشد هم کردهای یا نه؟
تا مرد سخن نگفته باشد...
*
امینِ رازدل حالندار است و خانهنشین. سرحال که باشد بچههای شبکه میفهمند. تغییرات تازهبهتازه و رفع و رجوع درخواستها و پشتیبانی بهروز الان چند وقتیست که خوابیده. دعا کنید که جان بگیرد و نتایج جلسهی امروزمان برای سر و سامان دادن به امورات آخر سال رازدل را زودتر ببینید.
*
سه سال از اتمام سه سال قرارداد نانوشتهام با مجموعهی فام میگذرد و امشب آخرین اسناد مالی را تسویه کردم. مثل این میماند که شستن ظرفهای یک وعده غذا به اندازهی زمان خریدن و پختن و خوردن آن غذا طول کشیده باشد. حالا هر چه بود تمام شد.
*
و حالا آخر شبی -که از پی چنین روزی رسیده- ما شدیم «شیخ پاکدامن» و شما «حافظ خلوتنشین» که به اختیار این «خرقهی میآلود» را نپوشیدهاید و حتماً سزاست که «مردمک دیدهمان» «خون دل» بخورد؟
ما کجاییم در این بحر تفکر، تو کجایی برادر؟!
کودکی از جملهی آزادگان / رفت برون با دو سه همزادگان
پای چو در راه نهاد آن پسر / پویه همی کرد و درآمد به سر
پایش از آن پویه درآمد ز دست / مُهر دل و مهرهی پشتش شکست
شد نفَسِ آن دو سه همسال او / تنگتر از حادثهی حال او
آنکه ورا دوستترین بود گفت: / در بن چاهیش بباید نهفت
تا نشود راز چو روز آشکار / تا نشویم از پدرش شرمسار
عاقبتاندیشترین کودکی / دشمن او بود در ایشان یکی
گفت: همانا که در این همرهان / صورت این حال نماند نهان
چونکه مرا زین همه دشمن نهند / تهمت این واقعه بر من نهند
زی پدرش رفت و خبردار کرد / تا پدرش چاره آن کار کرد
هرکه درو جوهر دانایی است / بر همه چیزیش توانایی است
دشمن دانا که غم جان بود / بهتر از آن دوست که نادان بود
مخرنالاسرار نظامی گنجوی
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
وَاصْبِرْ نَفْسَکَ مَعَ الَّذِینَ یَدْعُونَ رَبَّهُم بِالْغَدَاةِ وَالْعَشِیِّ یُرِیدُونَ وَجْهَهُ
ولاتعْدُ عَیْنَاکَ عَنْهُمْ تُرِیدُ زِینَةَ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا
ولا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنَا قَلْبَهُ عَن ذِکْرِنَا وَاتَّبَعَ هَوَاهُ وَکَانَ أَمْرُهُ فُرُطًا
صدقالله العلی العظیم
کهف - ۲۸
* اسلام را برای همین اوامر و نواهی دوست میدارم. اینها به زندگی آدم جهت میدهد.
...
گاهی اوقات خواندن چند خط کوتاه از شما یا دوستی دیگر، چند ساعت از من وقت می گیرد.
یک بار از بالا به پایین می خوانم، یک بار از پایین به بالا.
بعد نکات مهمش را مرور می کنم؛
خط می کشم:
کلمه به کلمه، جمله به جمله، عبارت به عبارت.
از لابلای نامهها
۸۸.۰۸.۰۴
تو: سلام؛ سوال: «دوری» و «دوستی» آیا؟
من: به قول سعدی: «محجوبی و محبوبی» فرق ماه و خورشیده. میدونی؟
تو: خیلی فکر کردم ولی...
من: سعدی میگه: صاحبدلی را گفتند: «بدین خوبی که آفتابست نشنیدهایم که کس او را دوست گرفتهاست و عشق آورده» گفت: «برای آنکه هر روز میتوان دید مگر در زمستان که محجوبست و محبوب.»
تو: کاش میشد دوباره ببینمتون.
من: بگذار این ماههای حرام بگذرد.
حالیام که گفتنی نیست. یک بار سال 74 اینطوری شدم توی خیابان نیایش. یک بار سال 75 پای تلویزیون. یک بار 76 پشت تلفن؛ یک بار 77 توی یزد؛ یک بار 78 توی اصفهان؛ دو بار هم وسطهای دانشجویی توی یزد، 80 و 82 بود گمانم. این حال نبود تا یک بار 88 و البته امروز.
از سیزده سالگی تا امروز همین چند بار حال عجیبی را تجربه کردهام که گفتنی نیست. زمین دور سرم میچرخد؛ در یک لحظه توی زمان جلو و عقب می روم. جسمم هست و جانم نیست. جانم اینجا نیست. نمیدانم کجا میرود. جسمم بیخیال جانم راه میرود؛ میبیند و میشنود؛ حتی حرف میزند و جانم اینجا نیست. این حال ده دقیقه تا نیم ساعت شاید طول بکشد. هیچ کس چیزی نمیفهمد. ظاهرم معمولیست. اما بعدش سرم درد میگیرد و سینهام از درون میسوزد. انگار که چند روز نخوابیده باشم؛ پلکهایم سنگین میشود. همه جا ساکت میشود. بیحال میافتم.
به حال که میآیم، تکان خوردهام. سخت تکان خوردهام. دیگر آن آدم قبلی نیستم. پیر شدهام. در آن لحظه من یک تجربهی عجیب دارم که با هیچ کس نمیشود تقسیم کرد. تا چند روز ریههایم گرم است. نفس که میکشم تا عمق سینهام همچنان میسوزد.
چرا اینطور میشوم؟
*
نمیفهمی وقتی پدر یک دوست خوب -اولین باری که تو را میبیند- به اسم کوچک صدایت کند چه معنی دارد. میفهمی؟
*
نمیفهمی وقتی مادر یک دوست خوب -همان یک باری که تو را دیده- برایت غذای نذری و سلام فراوان میفرستد چه معنی دارد. میفهمی؟
*
نمیفهمی وقتی... چه معنی دارد. میفهمی؟
*
نمیفهمی وقتی یک دوست خوب از غریبه پول قرض میکند تا از شرمندگی دوستانش بیرون بیاید چه معنی دارد. میفهمی؟
*
نمیفهمی وقتی به پدر یک دوست خوب تلفن میزنی -بیآنکه تو او را دیده باشی- میگوید زیارت قبول چه معنی دارد. میفهمی؟
*
اینها به هم ربطی ندارد. اما وقتی با هم اتفاق میافتد، حالیام که گفتنی نیست.
*
یک جای دیگری دلهای ما را به هم گره زدهاند. خیلی واضح است.
*
این ها به هم ربطی ندارد. اما وقتی میبینی که دارد به هم ربط پیدا میکند -بیآنکه پارو زده باشی- وقتی همهی زندگیات دارد به همهی زندگیات ربط پیدا میکند، حالیام که...
*
راستی اون فیلم «قصهها و واقعیت» رو بالاخره دیدی یا نه؟
*
ای شهید! ای آنکه بر کرانهی ازلی وجود نشستهای...
*
وای من و وای دل
*
دستهبندی و برچسبهای صاد جوابگوی این نوشته نیست.
ببین چه به روزم آوردهای.
یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی
غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا
هر یک نفر آدم حسابی که به جمع وبلاگنویسان رازدل میپیوند، شعلهی امیدست که در دل تاریکیها روشن میشود.
«ومضات» پرتویی دل انگیز است که جایش در رازدل خالی بود. تا باد فروزان باد.
خاموش که سرمستم بربست کسی دستم
اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا