صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۲۷۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دوست» ثبت شده است

یک نفر از دوستان قدیمی که سال‌ها از او بی‌خبر بودم بی‌مقدمه تماس گرفته و ابزار محبت کرده.
از توی فایل اکسل ذهنم تمام مشخصاتش را یافته‌ام: سن و سال، قیافه و لهجه، قد و قامت، رشته و سواد، علایق و دغدغه‌ها. اما متأسفانه هر چه فایل ورد ذهنم را بالا و پایین می‌کنم که بلکه خاطره‌ای، گفتاری، یادگاری، چیزی از او بیابم نمی‌توانم.
ذخیره کردن اطلاعات آدم‌ها در دو فایل جداگانه‌ی ورد و اکسل همین دردسرها را هم دارد.
حالا من با آدمی طرف هستم که کاملاً می‌شناسمش و هیچ از او به خاطر ندارم.

# دوست

  • ۶ نظر
  • چهارشنبه ۱ تیر ۱۳۹۰
  • :: بداهه
  • :: نغز
  • :: یزد
میگه: چرا راوی رو نمی‌نویسی؟
میگم: اگه دل و دماغ باشه چشم.
میگه: با دلت بنویس؛ دماغیش نکن!
چی بگم؟!

# دوست

# مجیدم

  • ۳ نظر
  • يكشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۰
  • :: پیامک

از فواید یافتن گوش مفت اینه که به جای نوشتن روی کاغذ میتونی افکارت رو شفاهی چرکنویس-پاکنویس کنی.
*
امروز در ملاقات خوشایندی که با چند تا آدم خوب داشتم بالاخره یک‌بار از اول تا آخر بحث روابط مجازی و فیس‌بوک و تغییرات نسل آینده رو با صدای بلند مرور کردم.
دست [گوش] دوستان درد نکنه!

# پنجشنبه‌ها

# دوست

  • ۷ نظر
  • پنجشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۰
  • :: بداهه
  • :: نغز
من: شب اول ماه رجب
باد و نم نم باران
صحن گوهرشاد
نایب‌الزیاره‌ی شما
تو: بیشتر.. بیشتر..

# مشهدالرضا

# دوست

  • ۲ نظر
  • جمعه ۱۳ خرداد ۱۳۹۰
  • :: پیامک
سید خیال می‌کرد من آدم خیلی خوبی هستم. من هم خیال می‌کردم سید پاک‌ترین بنده‌ی خدا روی زمینه.
رفاقتمون همین‌جوری سر گرفت. خیلی مردونه، معنوی و دبیرستانی.
درسش از من بهتر بود. سال چهارم یه وقتایی کمکم می‌کرد. اما من چیزی نداشتم که در عوض بهش بدم. فقط تحویلش می‌گرفتم و کمی با هم گپ می‌زدیم. دلش خوش می‌شد.
یه بار یه کتاب شعر بهم هدیه داد. کتابه از نظر ادبی هیچ ارزشی نداشت. اما دست‌خط سید اول کتاب ارزشمندش می‌کرد. توی سال‌های دور از خانه، هر وقت از دست خودم ناراحت می‌شدم، نوشته‌ی اول اون کتاب رو می‌خوندم و یادم میومد که یه آدم خیلی خوب راجع به من این‌جوری فکر می‌کنه. دست‌خط‌ش بهم دلداری می‌داد که می‌تونم آدم خوبی باشم. متأسفانه اون کتاب رو همون دوره‌ی دانشجویی گم کردم...
*
امروز بعد از این همه سال ناغافل توی مسجد بالاسر دیدم‌ش. سلامی و علیکی.
هنوز خیال می‌کنه که من آدم خیلی خوبی هستم. من هم مطمئنم که سید از پاک‌ترین بندگان خدا روی زمینه.

# آدم‌ها

# دوست

  • ۱ نظر
  • جمعه ۹ ارديبهشت ۱۳۹۰
  • :: بداهه
  • :: کودکی

خیلی خوبه رفیقِ این‌جوری داشته باشی:
یه پیامک بفرستی بعد شیش ماه که: پاشو بیا جلسه‌مون صحبت کن.
خودش زنگ بزنه؛ خودش برنامه‌هاشو ردیف کنه؛ خودش پاشه بیاد؛ خودش حرف بزنه و بی‌مزد و منت بذاره بره.
*
خیلی خوبه که بعد از ده سال که بر می‌گردی و به روزای جوونیت نیگا می‌کنی، دلت نسوزه که چرا برا فلانی این‌همه وقت صرف کردم؛ ارزشش رو نداشت.
خیلی خوبه که از رفاقتات راضی باشی؛ خدا هم راضی باشه.
*
اونایی که جلسه‌ی این پنجشنبه‌رو بودن، برن تو کفِ رفیق خوب.

# آدم‌ها

# حلقه

# حمید

# دوست

  • ۱ نظر
  • پنجشنبه ۱ ارديبهشت ۱۳۹۰
  • :: بداهه
  • :: یزد
بیشمار نفر تا حالا جمله ی «ایشاللا عروسیت جبران کنیم» رو به سعید گفتن.
کجان پس؟

# ازدواج

# خانواده

# دوست

  • ۵ نظر
  • پنجشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۹
  • :: بداهه

شکر خدا یک دقیقه بیشتر از پارسال با رضوان بودم.
همین یک دقیقه دیدار در عوارضی قم هم برایم افتخاری است.

# رضوان

# جهادی

# قم

# دوست

  • ۲ نظر
  • يكشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۸۹
  • :: بداهه
اخیراً یه رفیق خوبی پیدا کردم که هر وقت باهام کار داره، یکی دو روز قبلش این جمله رو پیامک می‌کنه:

اذا احب الله عبداً جعله مفتاحاً للخیر...

یعنی امر خیری پیش اومده که چون خدا دوستت داشته قراره بیای به ما کمک کنی!
خوشم میاد از ادبش.

# تربیت

# دوست

  • ۳ نظر
  • يكشنبه ۱ اسفند ۱۳۸۹
  • :: نغز
  • :: پیامک

همه ی آن هایی که سید را از نزدیک می شناسند، دو خصلت اخلاص و مهربانی را در او می ستایند. الان وقت تعریف کردن از سابقه ی رفاقتمان و لطفی که سال گذشته در مسابقه ی بوی سیب به ما داشت و غیره و غیره نیست.
شنیدن خبر مضروب شدن عکاس بسیجی و غارت اموال و آتش زدن موتورش در بیست و پنجم بهمن به اندازه ی کافی تلخ هست. فکرش را بکن که آن عکاس، سید خودمان باشد.
موبایلش که خاموش است. فعلاً باید به همین عکس خندانش که با کله ی باندپیچی شده منتشر کرده اند بسنده کنیم.
برای انبساط خاطر عرض می کنم که سید جان! این بار لای دروازه ی نیمه بازِ شهادت گیر کردی. ان شا الله دفعه ی بعدی به راحتی از آن عبور کنی!
برای تسکین آلامِ همه ی جانبازان سرافراز مسلمان بخوانید یک حمد تنها...

# دوست

  • ۳ نظر
  • سه شنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۹
  • :: بداهه

برادر محترمی که شش ماه است باید همدیگر را ببینیم و نمی شود؛
چند باری که قرار گذاشتیم و جور نشد، هیچ. سه هفته است که مدام برایت پیامک می فرستم و هر بار برگشت می خورد.
لطفاً خودت هر طور بلدی تماس بگیر یا حداقل فکری برای تلفن همراهت بکن. من که راه دسترسی دیگری به شما ندارم. دارم کم کم نگران می شوم که نکند کلاً از دست رفته باشی...

# دوست

  • ۱ نظر
  • دوشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۹
  • :: بداهه

در آستانه ی اربعین حسینی، پذیرای قدوم سوگواران اباعبدالله الحسین علیه السلام و زائران حرم کریمه ی اهل بیت علیهم السلام می باشیم.

... واحد قم

# دوست

  • ۲ نظر
  • يكشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۹
  • :: بداهه
پنج تا جلسه، صد کیلومتر رانندگی درون شهری، چهل و پنج تا پیامک...
نتیجه ی یک روز پنجشنبه، خوب و شیرین، توی خیابان های تهران!

همه ی هفته هم که پنجشنبه باشد، باز هم فهرست قرارهای در انتظار و ملاقات های ضروری خالی نمی شود.
بالله که شهر بی تو مرا حبس می شود
آوارگی کوه و بیابانم آرزوست

# پنجشنبه‌ها

# دوست

  • ۴ نظر
  • پنجشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۹
  • :: بداهه

وقتی جلسه ی امروز به جای جام جم، ساختمون ارگ برگزار بشه و وقتی رئیس بزرگ بعد از جلسه ولت کنه که خودت برگردی خونتون، این میشه که پایین پله های نوروزخان، سر از مدرسه ی صدر بازار درمیاری و با کله شیرجه میزنی تو استخر نوستالژی و یه دلِ سیر «آدمیزاد» تماشا میکنی.

ما و مجنون* همسفر بودیم در دشت جنون
او به مقصدها رسید و ما هنوز آواره ایم

* :
محمد، حسین، صدرا، حجت، امیر، جلال، محمدحسین، ...

# اداره

# دوست

  • :: بداهه

یه رفیق داشتم که می خواست خودشو بکشه.
نامه ی خداحافظی و شیشه ی سم هم ردیف کرده بود. اما نمی خواست توی خونه باشه که خونش بیفته گردن کس دیگه ای.
یه جای خلوت و مناسب پیدا کرد که یه کمی دور بود. اما از روی استرس، موقع رفتن، نامه ی خداحافظی و شیشه ی سم رو جا گذاشت توی خونه...
*
امشب یادش افتادم. زنده است. داره کارای خوبی میکنه. دلم براش تنگ شده.


پ.ن:
برادرمون پیام خصوصی گذاشته: «یادش به خیر منم یه زمانی می خواستم از بالکن خونمون بپرم پایین. x طبقه ارتفاع خوبی برای خودکشیه. ولی خب... من هم فعلا زنده ام. خیلی ها حرفش رو میزنن، ولی مرد عمل کم پیدا میشه»خب الان باید تشکر کنم که شما مرد عمل تشریف ندارین؟ میفهمی چقدر حرفت دل آدم رو می لرزونه؟

# دوست

# قصه

  • :: یزد

سیداحسان:
بچه دیدی یادش میره سلام کنه، بعدش هی میخواد سلام کنه روش نمیشه، بعدش موقع خداحافظی میاد میگه سلام...؟!
...
حاجی یادم رفت تولدت... بعدش هم که دهه ی حماسه بود.
خلاصه تولدت مبارک حاجی ... ایشاللا تنت هم سالم باشه.
من:
و علیکم السلام
چوبکاری نفرمایید آقا سید!
شما خیلی عزیزی، جات هم خیلی خالی بود مکه. به یاد سفر عمره، زیاد یادتان کردم. ببینیمتان! یاعلیش
سیداحسان:
محبوب المحبوب محبوب.

پ.ن:
نوستالژی های این روزهای صاد همچنان دامنه دارد!

# دوست

  • ۳ نظر
  • چهارشنبه ۸ دی ۱۳۸۹
  • :: پیامک
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون