صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
نظرصاد
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۱۳۷ مطلب با موضوع «پریشان» ثبت شده است

من: پیوسته در یادمی. عصر عرفه. صحن جمکران.
تو: (شش شاعت بعد) نمی‌توانم فراموشش کنم... ما نتوانیم و عشق، پنجه در انداختن
من: بخاطر خدا چاقو رو بذار روی گلوی اسماعیل؛ هر چی خدا بخواد همون میشه.
تو: (شش شاعت بعد) در گل بمانده پای دل...
*
پ.ن ۱:
کارِ تو وقتی از سعدی و حافظ به مولوی می‌افتد، فصل باران است.
پ.ن ۲:
این منم در آینه، یا تویی برابرم؟
پ.ن ۳:
ای وای دل، ای وای ما

# برادر

  • :: پریشان
  • :: پیامک

تو: پیش‌از این‌ها، بیش از این‌ها دلت برای حرم تنگ می‌شد.
تو: ...حالم خراب است برادر
من: نگفته بودم؟ عاشق‌ها اول پاییز تب می‌کنند.

*
بیست ماه پیش گفته بودمت:
...
باید یاد بگیری که مراقب خودت باشی. اگر هدفی فراتر از خودت داشته باشی، اگر بدانی که زمین خوردنت دل چند نفر را می لرزاند، به این راحتی ها زانو نمی زنی.
سرد است. مراقب خودت باش. عاشق ها زود تب می کنند.

# برادر

  • :: پریشان
  • :: پیامک

...
ما را به
س خ ت ج ا ن ی
خود
این گمان
نبود
...

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۱
  • :: بیت
  • :: پریشان

...
ز ن د گ ی
ب ی
ع ش ق
...

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
  • :: بیت
  • :: پریشان
خواب موقعیتی رو می بینی
که قبلاً داشتی
و از دست دادیش رها کردیش
می فهمی که هنوز دلت پیشش بنده
اما فقط میتونی گریه کنی

# رؤیا

# زندگی

# مدرسه

  • ۲ نظر
  • سه شنبه ۳ مرداد ۱۳۹۱
  • :: پریشان

...
اجتمع مُلک روم و کان قبل الاسکندر متفرقاً
و تفرّق مُلک فارس و کان قبل الاسکندر مجتمعاً
...

ابوجعفر محمد بن جریر
اخبار الرسل و الملوک (تاریخ الطّبری)
ج ۲ - ص ۶۹۳

گفتم که بدانی با دلم چه کرده‌ای.

# دوست

# تاریخ

# قصه

  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۱
  • :: پریشان
  • :: کتاب

برای من که «نوروز» را «عید» ندارم، «فروردین» آخرین ماهِ «زمستان» است؛ ماهِ ریخت و پاشیده‌ی معطل بین حال و آینده.
«بهار» فصل تولد است؛ فصل جوانه زدن؛ فصل «نو» شدن و «نو» شیدن.
اول اردی‌بهشت‌ماهِ جلالی، اول بهار است و «اردی‌بهشت» هفده روز دارد. هفده روزِ بهشتی که ختم به «روز جهانی‌آدمی‌زاد» می‌شود. بعد از هفده اردی‌بهشت، بلافاصله «خرداد» می‌رسد. سی و یک روزِ تمام «خرداد» است؛ و من هفدهم خرداد، آخرِ بهار، متولد می‌شوم.
هر سال به دنیا که می‌آیم «تابستان» می‌شود. انگار «تابستان» منتظر است که «بهار» آخرین مسافرش را پیاده کند و بعد سر برسد. از هجدهم خرداد «تابستان» می‌شود که یک ماه است و صد روز دارد. روزهای تابستان مثل هم است. تابستان فصل خورشید است؛ فصل کودکی؛ فصل گندم‌زار؛ فصل خرمن؛ فصل چاهِ آب؛ ماهِ صد روزه‌ی گرم.
بعد از تابستان «پاییز» می‌آید که دو ماه است: «مهر» که ماهِ بغض است و «آبان» که ماهِ گریه؛ هر کدام چهل روز. «پاییز» فصل رشد کردن است؛ فصل بلوغ. همه‌ی کودکی را در مدرسه بغض می‌کنم و در نوجوانی می‌گریم.
بعدش کمی «زمستان» می‌شود. «زمستان» نامعلوم‌ترین فصل سال است که از چهل روز تا گاهی چهارصد روز ادامه دارد. «زمستان» فصل آدم شدن است و ماه‌های متعدد و مکرری دارد: ماهِ غصه، ماهِ بخاری، ماهِ امتحان، ماهِ جاده، ماهِ عاشقی، ماهِ برف، ماهِ شب چهارده، ماهِ انار، ماهِ جهادی.
*
این تقویم پریشانی هر سال من است: اردی‌بهشت، خرداد، تابستان، مهر، آبان، زمستان.
امروز اول بهار است به روایت خورشید؛ و جمعه است؛ و ذکر جمیل سعدی رواج دارد. این هر سه را به فال نیک می‌گیرم و برای دلِ خودم می‌نویسم:

در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگِ دهن‌آلوده‌ی یوسف ندریده
...

# تو

# سعدی

# قصه

  • ۴ نظر
  • جمعه ۱ ارديبهشت ۱۳۹۱
  • :: پریشان
  • :: کودکی
تا پیش از این
واحد شمارش «عاشق» را
«دل»
می‌دانستم.
حالا
مدتی‌ست
نظرم عوض شده
:
یک
«شهر»
تا
به من
برسی
عاشقت
شده‌است
.

# تو

# فاضل

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۰
  • :: بیت
  • :: پریشان
  • :: نغز

هر روز
در آینه
پسرکی دوازده ساله
موهایش را شانه می‌زند
و به مدرسه می‌رود

# قاب در قاب

# قصه

# مدرسه

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۰
  • :: پریشان
  • :: کودکی

...
به باران بگویید دیگر نبارد
و یا غصه‌ها را بشوید، سر آید
...

# برادر

  • ۴ نظر
  • يكشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۰
  • :: بیت
  • :: پریشان
  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۸ دی ۱۳۹۰
  • :: پریشان
بیچاره آهویی ...
بیچاره‌تر شیری ...

# شیرآهو

  • :: پریشان
احساس شیرینی فروشی را دارم
که یک عمر به مردم شیرینی فروخته
اما خودش هر روز روزه بوده
و هرگز شیرینی نخورده

# توحید

  • ۱ نظر
  • سه شنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۰
  • :: پریشان

حالی‌ام که گفتنی نیست. یک بار سال 74 این‌طوری شدم توی خیابان نیایش. یک بار سال 75 پای تلویزیون. یک بار 76 پشت تلفن؛ یک بار 77 توی یزد؛ یک بار 78 توی اصفهان؛ دو بار هم وسط‌های دانشجویی توی یزد، 80 و 82 بود گمانم. این حال نبود تا یک بار 88 و البته امروز.
از سیزده سالگی تا امروز همین چند بار حال عجیبی را تجربه کرده‌ام که گفتنی نیست. زمین دور سرم می‌چرخد؛ در یک لحظه توی زمان جلو و عقب می روم. جسمم هست و جانم نیست. جانم این‌جا نیست. نمی‌دانم کجا می‌رود. جسمم بی‌خیال جانم راه می‌رود؛ می‌بیند و می‌شنود؛ حتی حرف می‌زند و جانم این‌جا نیست. این حال ده دقیقه تا نیم ساعت شاید طول بکشد. هیچ کس چیزی نمی‌فهمد. ظاهرم معمولی‌ست. اما بعدش سرم درد می‌گیرد و سینه‌ام از درون می‌سوزد. انگار که چند روز نخوابیده باشم؛ پلک‌هایم سنگین می‌شود. همه جا ساکت می‌شود. بی‌حال می‌افتم.
به حال که می‌آیم، تکان خورده‌ام. سخت تکان خورده‌ام. دیگر آن آدم قبلی نیستم. پیر شده‌ام. در آن لحظه من یک تجربه‌ی عجیب دارم که با هیچ کس نمی‌شود تقسیم کرد. تا چند روز ریه‌هایم گرم است. نفس که می‌کشم تا عمق سینه‌ام هم‌چنان می‌سوزد.
چرا این‌طور می‌شوم؟
*
نمی‌فهمی وقتی پدر یک دوست خوب -اولین باری که تو را می‌بیند- به اسم کوچک صدایت کند چه معنی دارد. می‌فهمی؟
*
نمی‌فهمی وقتی مادر یک دوست خوب -همان یک باری که تو را دیده- برایت غذای نذری و سلام فراوان می‌فرستد چه معنی دارد. می‌فهمی؟
*
نمی‌فهمی وقتی... چه معنی دارد. می‌فهمی؟
*
نمی‌فهمی وقتی یک دوست خوب از غریبه پول قرض می‌کند تا از شرمندگی دوستانش بیرون بیاید چه معنی دارد. می‌فهمی؟
*
نمی‌فهمی وقتی به پدر یک دوست خوب تلفن می‌زنی -بی‌آن‌که تو او را دیده باشی- می‌گوید زیارت قبول چه معنی دارد. می‌فهمی؟
*
این‌ها به هم ربطی ندارد. اما وقتی با هم اتفاق می‌افتد، حالی‌ام که گفتنی نیست.
*
یک جای دیگری دل‌های ما را به هم گره زده‌اند. خیلی واضح است.
*
این ها به هم ربطی ندارد. اما وقتی می‌بینی که دارد به هم ربط پیدا می‌کند -بی‌آن‌که پارو زده باشی- وقتی همه‌ی زندگی‌ات دارد به همه‌ی زندگی‌ات ربط پیدا می‌کند، حالی‌ام که...
*
راستی اون فیلم «قصه‌ها و واقعیت» رو بالاخره دیدی یا نه؟
*
ای شهید! ای آن‌که بر کرانه‌ی ازلی وجود نشسته‌ای...
*
وای من و وای دل
*
دسته‌بندی و برچسب‌های صاد جوابگوی این نوشته نیست.
ببین چه به روزم آورده‌ای.

# آزمون

# ازدواج

# برادر

# تاریخ

# حبیب

# دوست

# شهید

# قصه

# مدرسه

# پنجشنبه‌ها

  • :: بداهه
  • :: پریشان
  • :: کودکی
  • :: یزد

دریا باشد

من باشم

ماه باشد

تو باشی

انار باشد
...

# رؤیا

# صاد

# قاب در قاب

  • ۱ نظر
  • دوشنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۰
  • :: پریشان
بیست سال کم نیست
گاه و بی‌گاه خواب کسی را دیدن
و کسی را فقط در خواب دیدن
...
و یک روز تماس می‌گیرد؛ مثل امروز
و صدایش آشنا
مثل صدای مادر
و کلماتش مهربان
مثل حرف‌های برادر
و نمی‌شناسی
و هر چه نشانی می‌دهد
نمی‌شناسی
اصلاً حضورش را در بیداری باور نداری
سال‌هاست وجودش را فراموش کرده‌ای
از بس که رؤیایی‌ست...
چه کسی لمس یک رؤیای بیست ساله را باور دارد؟
...
و یک روز تماس می‌گیرد؛ مثل امروز
و حرف می‌زند
و می‌خندد
و واقعی می‌شود
*
زندگی همین است
زندگی عاشقیت است.

# رؤیا

  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۰
  • :: پریشان
  • :: کودکی
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون