- ۱ نظر
- پنجشنبه ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۴
... حالا همین وسط که من و دلم گیر کردهایم برای خداحافظی از این در و دیوار باستانی، باید در را باز کنی و بیایی و گزینهترین گزینهها را روی میز بگذاری و من و دلم را خوش کنی که هنوز به دردی میخورم و هنوز در این سرای به چیزی میارزم و برچسب #پنجشنبهها زنده خواهد ماند؟
گفته بودم که معجزهای شدهام. نه تا این حد!
پ.ن:
تو با خودت گرمای صد زرتشت داری...
از هزار و صد روز پیش تا امروز هفت تا مطلب نوشتهام با برچسب #مشهدالرضا
هر کدام بجای یک زیارتِ نرفته...
*
خودتان بشمارید در همهی این روزها چند بار پیامک «در صحن مطهر رضوی دعاگوییم» از هر کدامتان دریافت کردهام.
قدر بدانید که اﮔﺮ ﺷبها ﻫﻤﻪ ﻗﺪر ﺑﻮدی، ﺷﺐ ﻗﺪر ﺑﯽ ﻗﺪر ﺑﻮدی.
*
ما بستهی توایم
به پارو چه حاجت است؟
خداحافظ حضرت بانو
خندههای مرا ببخش.
این خندهها -موقع شنیدن غصههای تو- خندهی شادی و هیجان نیست. خندهی عصبی است: یک واکنش ناخودآگاه در برابر حجم فاجعه.
این خندهها درست در لحظهای که باید بغض کنم و به چشمانت خیره شوم و در هم بشکنم، غرورم را حفظ میکند.
.
.
.
تو از دو ساعت بعدش خبر نداری.
تو از دو روز بعدش خبر نداری.
آن خندههای لحظهای را ببخش.
باید یاد بگیریم که راه حل جلوی پای خدا نذاریم. مشکلمون رو بگیم. بعدش بخوایم که حل بشه.
:
وقتی گرسنهای نگو خدایا به من یه پرس چلوکباب برگ با دوغ نعنایی بده.
بگو خدایا من رو سیر کن!
وقتی فقیری نگو خدایا دو تا تراول چک صد هزارتومانی بهم بده.
بگو خدایا بینیازم کن!
وقتی غمگینی نگو خدایا یه فیلم کمدی پخش کن سر حال بیایم.
بگو خدایا شادم کن!
وقتی داری با درد میمیری نگو خدایا یه دکتر بفرست بیاد تمیز با یه آمپول بیحسی خلاصم کنه.
بگو خدایا راحتم کن!
وقتی دلت براش تنگ شده نگو خدایا یه کاری کن فردا بیاد فلان جا ببینمش.
بگو خدایا... بعد یه آه عمیق بکش.
امروز هفدهم دی بود؛
فردا اختتامیهی هفتمین بوی سیب است؛
و من میان امروز و فردا
به یاد آن دختر جوانی افتادم که
-وقتی کودکی بودیم-
شبها
در روستا
قبل از باز کردن کتاب
حافظ را به شاخه نباتش قسم میداد.
و شاخهی نبات
در اندیشهی کودکانهی من
میوههای درخت نبات بود
که در باغ بالای خانهی مادربزرگ ریشه داشت
و ما هرگز به آن جا نرفته بودیم.
*
امشب از شاخهنبات شهرم -آن بانوی با کرامت- برایت میوهای چیدهام، که حافظ ت باشد.
پ.ن:
این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد
اجر صبریست کز آن شاخه نباتم دادند
پیامکی میرسد. توجه نمیکنم. احتمالاً تبلیغاتی است. محو تماشای خانه از شبکهی افق هستم. کمی بعد سر میچرخانم و نگاهی به نام پیامدهنده میاندازم: نام توست. باور نمیکنم. برای اولین بار در طول رفاقتمان برایم در بیداری پیام فرستادهای. اولین بار در بیست و سه سال گذشته. آه... از این رفاقت یک طرفه بیست و سه سال گذشته: این رفاقت دیوانهوار، این رفاقت خورنده و ویرانگر...
شوخی محبتامیزی با نام قدیم و جدیدم کردهای و به بهانهی یک موسیقی خاص یاد نیمهشبی افتادهای و آن سال آخر...
پاسخت را -پریشان- در حالی که چشمانم -به عوض تو- به طواف خانه دوخته شده مینویسم:
[نام] تو یکی بود که دو نداشت. هنوز هم ندارد. مگر چند دفعه میشود بچه شد و [تو] را پیدا کرد؟ [نام تو] فقط نام تو نیست؛ یک مفهوم بسیط است که ربع قرن زندگیام در آن خلاصه میشود.
من روزی که از [تو] گذشتم [این] شدم.
[من] را ببخش.
بفدات.
انتظار پاسخ ندارم. اما گوتاه میگویی: «دلتنگم رفیق، مشتاق دیدار» و خبر نداری که دیدارت برای من به خواب میماند: + و + و + و + .
چه برسد به صدایت؛ به دیدارت.
امروز از صبح شهید با من بود.
با هم سوار مترو شدیم و رفتیم بهارستان. از جلوی سماورفروشیها قدم زدیم و رفتیم داخل عمارت. شهید من را برد به بایگانی نشریات ادواری و روزنامهی جمهوری اسلامی اسفند شصت را جلویم باز کرد و عکس خودش را در صفحهی ششم اسفند نشانم داد. بعد با هم رفتیم واحد پویش منابع دیجیتال و در اطلاعات و کیهان همان روزها خبر شهادت و ترحیمش را دیدیم.
کارم تمام شده بود. اما شهید هنوز آنجا کار داشت. دستم را گرفت و برد به کتابخانه تخصصی انقلاب اسلامی. بسته بود. رفت به دنبال کتابدار که بیاید و در را باز کند و بعد او را وادار کرد که بگردد و قفسهی مربوط به ترورها را نشانم بدهد. بعد شهید دستم را برد سمت کتابی که میخواست و آن را جلویم باز کرد. همزمان هم به کتابدار کمک کرد تا اسم روی برگهی بازجویی قاتلش را به زحمت بخواند.
شهید ساعت سیزده و سی دقیقه امروز به من لبخند زد و خودش تصویر و مشخصات قاتلش را نشانم داد.
وقتی شهید ساعت سیزده و سی دقیقه امروز دو تا سند جدا از هم را به شکلی کاملاً قابل استنتاج کنار هم قرار داد، به چهرهی کتابدار خیره شدم تا ببینم او هم متوجه این هنرنمایی شگرف شدهاست یا نه؟ و فهمیدم که شهید امروز فقط با من است.
کار که به اینجا رسید، شهید دوستی که او را به نام شهید در تلفن همراهم ذخیره کردهام در کتابخانه تخصصی انقلاب اسلامی به سراغم فرستاد تا در برگشت همراهیام کند. شهید از سندی که شهید پیدا کردهبود عکس گرفت، بعد با هم رفتیم به میدان بهارستان و شیرکاکائو و پیراشکی خوردیم و هفت ایستگاه مترو با هم دربارهی شهید و شهدا حرف زدیم.
* ششمین سال صاد اینطور آغاز شد.