- ۰ نظر
- چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۴
امروز یکشنبه چهارم ماه رمضان، بعد از نماز صبح یکی دو ساعتی خوابیدم.
رخصت دیدار و گفتگو با شما بعد از سال ها در همین خواب نصیبم شد.
چه خواب شیرینی بود.
هادی عزیز
آدمی که قدر امروزش را نداند، مجبور است مثل من در رویاهای دیروزش زندگی کند.
تمام.
... حالا همین وسط که من و دلم گیر کردهایم برای خداحافظی از این در و دیوار باستانی، باید در را باز کنی و بیایی و گزینهترین گزینهها را روی میز بگذاری و من و دلم را خوش کنی که هنوز به دردی میخورم و هنوز در این سرای به چیزی میارزم و برچسب #پنجشنبهها زنده خواهد ماند؟
گفته بودم که معجزهای شدهام. نه تا این حد!
پ.ن:
تو با خودت گرمای صد زرتشت داری...
از هزار و صد روز پیش تا امروز هفت تا مطلب نوشتهام با برچسب #مشهدالرضا
هر کدام بجای یک زیارتِ نرفته...
*
خودتان بشمارید در همهی این روزها چند بار پیامک «در صحن مطهر رضوی دعاگوییم» از هر کدامتان دریافت کردهام.
قدر بدانید که اﮔﺮ ﺷبها ﻫﻤﻪ ﻗﺪر ﺑﻮدی، ﺷﺐ ﻗﺪر ﺑﯽ ﻗﺪر ﺑﻮدی.
*
ما بستهی توایم
به پارو چه حاجت است؟
خداحافظ حضرت بانو
خندههای مرا ببخش.
این خندهها -موقع شنیدن غصههای تو- خندهی شادی و هیجان نیست. خندهی عصبی است: یک واکنش ناخودآگاه در برابر حجم فاجعه.
این خندهها درست در لحظهای که باید بغض کنم و به چشمانت خیره شوم و در هم بشکنم، غرورم را حفظ میکند.
.
.
.
تو از دو ساعت بعدش خبر نداری.
تو از دو روز بعدش خبر نداری.
آن خندههای لحظهای را ببخش.
باید یاد بگیریم که راه حل جلوی پای خدا نذاریم. مشکلمون رو بگیم. بعدش بخوایم که حل بشه.
:
وقتی گرسنهای نگو خدایا به من یه پرس چلوکباب برگ با دوغ نعنایی بده.
بگو خدایا من رو سیر کن!
وقتی فقیری نگو خدایا دو تا تراول چک صد هزارتومانی بهم بده.
بگو خدایا بینیازم کن!
وقتی غمگینی نگو خدایا یه فیلم کمدی پخش کن سر حال بیایم.
بگو خدایا شادم کن!
وقتی داری با درد میمیری نگو خدایا یه دکتر بفرست بیاد تمیز با یه آمپول بیحسی خلاصم کنه.
بگو خدایا راحتم کن!
وقتی دلت براش تنگ شده نگو خدایا یه کاری کن فردا بیاد فلان جا ببینمش.
بگو خدایا... بعد یه آه عمیق بکش.
امروز هفدهم دی بود؛
فردا اختتامیهی هفتمین بوی سیب است؛
و من میان امروز و فردا
به یاد آن دختر جوانی افتادم که
-وقتی کودکی بودیم-
شبها
در روستا
قبل از باز کردن کتاب
حافظ را به شاخه نباتش قسم میداد.
و شاخهی نبات
در اندیشهی کودکانهی من
میوههای درخت نبات بود
که در باغ بالای خانهی مادربزرگ ریشه داشت
و ما هرگز به آن جا نرفته بودیم.
*
امشب از شاخهنبات شهرم -آن بانوی با کرامت- برایت میوهای چیدهام، که حافظ ت باشد.
پ.ن:
این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد
اجر صبریست کز آن شاخه نباتم دادند