صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
نظرصاد
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۱۳۹ مطلب با موضوع «پریشان» ثبت شده است

دریا باشد

من باشم

ماه باشد

تو باشی

انار باشد
...

# رؤیا

# صاد

# قاب در قاب

  • ۱ نظر
  • دوشنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۰
  • :: پریشان
بیست سال کم نیست
گاه و بی‌گاه خواب کسی را دیدن
و کسی را فقط در خواب دیدن
...
و یک روز تماس می‌گیرد؛ مثل امروز
و صدایش آشنا
مثل صدای مادر
و کلماتش مهربان
مثل حرف‌های برادر
و نمی‌شناسی
و هر چه نشانی می‌دهد
نمی‌شناسی
اصلاً حضورش را در بیداری باور نداری
سال‌هاست وجودش را فراموش کرده‌ای
از بس که رؤیایی‌ست...
چه کسی لمس یک رؤیای بیست ساله را باور دارد؟
...
و یک روز تماس می‌گیرد؛ مثل امروز
و حرف می‌زند
و می‌خندد
و واقعی می‌شود
*
زندگی همین است
زندگی عاشقیت است.

# رؤیا

  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۰
  • :: پریشان
  • :: کودکی

تو
آهوی
رهای
دشت‌های
سبزی
اما
من
/
پلنگِ
سنگیِ
دروازه‌های
بسته‌ی
شهرم

# شیرآهو

# فاضل

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۹ آبان ۱۳۹۰
  • :: بیت
  • :: پریشان
من برادری دارم
که سال‌هاست
این‌جا و آن‌جا و هر جای دیگری که می‌نویسم و نوشته‌ام
می‌خواند
و پیام می گذارد
و می‌گذرد
بی‌آن‌که از هم‌نشینی‌اش سرشار باشم
حتی صدایش را ...
*
من برادرانی دارم
که سال‌هاست...
*
پیدایت می‌کنم
یکی از همین روزها
و کنارت می‌مانم
هم‌صحبت سال‌های بی‌قراری من

# آدم‌ها

# دوست

# مدرسه

  • ۶ نظر
  • سه شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۰
  • :: پریشان
  • :: کودکی

به شعر حافظ شیراز می‌رقصند و می‌نازند
سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی

به سلیقه‌ی خودتان جای شیراز و کشمیر و سمرقند، اهواز و یزد و قم و تبریز و طبرستان و دیلمان و ری و جی بنشانید.

*
در هفته‌ای که گذشت حالم آن‌قدر خوش نبود که حتی کلمه‌ای بنویسم.
امشب اما از مهربانی‌های بی‌پایانِ سیدحسن و سیدمهدی و محمد و سیدعلی و امیرحسین و احمد و محمدمهدی و محمدرضا و علیرضا و علیرضا و سجاد و مهدی بهترم؛ الحمدلله.
**
نه به انتظارِ یاری... نه ز یار، انتظاری.

# برادر

# حافظ

# حبیب

# دوست

# سین

# محمدم

# چراغونی

  • :: بیت
  • :: پریشان
دارم حسرت چیزهایی رو می‌خورم که دارم.

# زندگی

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۰
  • :: پریشان

دستم را قلاب می‌کنم پشت کمرم؛ توی خانه، دور تا دور قالی قدم می‌زنم. اگر سبیلو بودم، احتمالاً سبیلم را هم می‌جویدم. حرص خوردنم این‌طوری است.
*
لَقَدْ جَاءکُمْ رَسُولٌ مِّنْ أَنفُسِکُمْ عَزِیزٌ عَلَیْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِیصٌ عَلَیْکُم بِالْمُؤْمِنِینَ رَؤُوفٌ رَّحِیمٌ (توبه - 128)
*
«حرص خوردن» شأنی از شئون پیام‌بری ست.
در حال حرص خوردن با خودم فکر می‌کنم که ریشه‌ی این حرص خوردن آیا واقعاً خدایی‌ست؟ در اکثر مواقع به این‌جا که می‌رسم، قلاب دستم را باز می‌کنم و آرام می‌گیرم. خیالم راحت می‌شود که حرص بیخودی می‌خورم. پس لزومی ندارد به قدم زدن در خانه ادامه بدهم.
*
امروز آرام نمی‌شوم چرا؟
*
فَإِن تَوَلَّوْاْ فَقُلْ حَسْبِیَ اللّهُ لا إِلَـهَ إِلاَّ هُوَ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَهُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِیمِ (توبه - 129)
*
عمیقاً واقفم که بر عهده‌ی من جز «ابلاغ مبین» نیست. پس چرا آرام نمی‌گیرم؟ چرا توکل نمی‌کنم؟
شک دارم که روشن و رسا گفته‌باشم. شک دارم که پیام را بی کم و کاست رسانده‌باشم. شک دارم که اتمام حجت کرده‌باشم.
*
یاد عبدالمطلب آرامم می کند: «انا رب الابل و للبیت رب یحفظه»
*
باز شک می‌کنم. عبدالمطلب مگر پیام‌بر بود؟

# مدرسه

# تربیت

# توکل

  • ۱ نظر
  • جمعه ۲۱ مرداد ۱۳۹۰
  • :: ذکر
  • :: پریشان

شیرین من!
برای غزل
شور و حال کو؟

# دبلیو

# قیصر

  • :: بیت
  • :: پریشان
در دسترس نیستم؛
در دیدرس هم
.
.
.
در دوردستم.

# دبلیو

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۰
  • :: بیت
  • :: پریشان

خیلی وقت است که عهد کرده‌ام غم و غصه‌ام را نگیرم کف دستم و بیاورم توی وبلاگ.
.
.
.
خب منتظر چه هستید؟ عهد کرده‌ام دیگر...

# صاد

  • ۲ نظر
  • سه شنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۰
  • :: پریشان
.

بعضی از «چشم ها» پدر آدم را در می آورند.

.

# دبلیو

  • ۱ نظر
  • سه شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۹
  • :: پریشان
هر چقدر هم که عشق به آتش ماننده باشد(+) ، غم به برف شبیه تر است.
بی صدا، شبانه، اندک اندک، سرد. صبح که چشم باز می کنی، زیر انبوه برف آرمیده ای. تکان نمی شود خورد.
برف را باید کم کم که می بارد، کم کم پارو کرد. برف تلنبار، آفتاب ظهر تابستان می خواهد. شمس الشموس...
و برف هر چه سنگین تر ببارد، تا زمین گرم باشد، راه به جایی نمی برد. «دل» هر چه مأیوس تر، «غم» پیروز تر.

...قل یا عبادی الذین أسرفوا على أنفسهم لا تقنطوا من رحمة الله إن الله یغفر الذنوب جمیعا...

# توبه

  • ۴ نظر
  • چهارشنبه ۲۲ دی ۱۳۸۹
  • :: پریشان
  • :: نغز
خودِ هفدهم دی ماه فرقی با خودِ شانزدهم دی ماه یا خودِ هجدهم دی ماه ندارد.
ما هستیم که به این روزها فرق می دهیم: فکر های ما، حرف های ما، اشک های ما...
*
عشق از همه لحاظ مثل آتش است:
اگر چشم داشته باشی، نورش را می بینی.
اگر چشم هم نداشته باشی، گرمایش را، بوی دودش را می فهمی. دستت را می سوزاند.
آتش روی کاغذ هم که نوشته شود، باز هم آتش است. می سوزاند. کلمات هم سطر و هم ستونش را خاکستر می کند. آتش اما به جان کاغذ اگر بیافتد، کاغذی باقی نمی گذارد.
*
حساب کن -آتش نه - عشق به جان کاغذ افتاده باشد.


... بزنم یا نزنم؟ ها...؟ بزنم یا نزنم؟

# برادر

  • :: پریشان
  • :: نغز

سلام
با شما بودم. حالا این قدر نزدیک هستیم که بدون خجالت پیام خصوصی بگذاری و بی ملاحظه از حال دلت بگویی که این یکی دو روزه بهتر شده است. (می دانم که می دانی کشتی حسین علیه السلام سریع ترین است.)

«هر شب، نه هر لحظه، هوس نوشتن فکرم را پریشان می کند. بین دو راهی نوشتن یا ننوشتن، شاید مرگ گزینه ی بهتری باشد.»
چرا زندگی را از خودت دریغ می کنی؟ بارها گفته ام: برای خودت بنویس؛ کوتاه، خصوصی، بی حاشیه. کمک بزرگی است به دلت؛ سبکش می کند.

«زنده ام به جوهری که دوستان بر کاغذ جاری می کنند، زنده ام به آینده»
پرنده به شوق آسمان زنده است، نه دلربایی میله های قفس. دوستان کاغذهای خودشان را جوهری می کنند. امید بیهوده به مشق دیگران نبند. انشای خودت را بنویس. ولو که پر غلط باشد.

آینده از آنِ جوانان است. زنده بمان!

# مدرسه

# برادر

  • :: پریشان
  • :: نغز

انسان با نوشتن زنده است.
امشب اما خواندن نوشته های قدیمی ات زنده ام کرد.

برای اولین بار بعد از دو ماه «هوس» کردم.
هوس کردم نوشته های تازه ات را بخوانم. هوس کردم بدانم این روزها به چه زنده ای.
هوس کردن را در سفر حج فراموش کرده بودم. امشب تو به یادم انداختی. شیرین است.

برادرم؛
شب تاسوعا، گریه که می کنی، دلت را که می شویی، روی ماه خداوند را که می بوسی، یاد ما هم باش.


پ.ن:

مردد بودم که این را منتشر کنم یا نه. لای کتاب را باز کردم: انا مکنا له فی الارض و ءاتینه من کل شیء سببا*فاتبع سببا* ...

# برادر

  • ۳ نظر
  • سه شنبه ۲۳ آذر ۱۳۸۹
  • :: پریشان
«تنهایی» وقتی عمیق می شود، بسیط هم می شود.
وقتی به شنیدن سکوت ممتد در مغزت عادت کردی، صدای سکوت به این راحتی ها از خاطرت پاک نمی شود.
در حضور دیگران، در مهمانی، در جلسه ی کاری، در کلاس درس، ...
دو هفته است به این عارضه مبتلا هستم.

پ.ن:
نوشتن این چهار خط، چهار ساعت تمام طول کشید؛ لذا بداهه محسوب نمی شود و یقیناً پریشان است.

# حج

  • ۴ نظر
  • يكشنبه ۲۱ آذر ۱۳۸۹
  • :: پریشان
  • :: نغز
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون