- ۰ نظر
- دوشنبه ۹ آبان ۱۳۹۰
به شعر حافظ شیراز میرقصند و مینازند
سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی
به سلیقهی خودتان جای شیراز و کشمیر و سمرقند، اهواز و یزد و قم و تبریز و طبرستان و دیلمان و ری و جی بنشانید.
*
در هفتهای که گذشت حالم آنقدر خوش نبود که حتی کلمهای بنویسم.
امشب اما از مهربانیهای بیپایانِ سیدحسن و سیدمهدی و محمد و سیدعلی و امیرحسین و احمد و محمدمهدی و محمدرضا و علیرضا و علیرضا و سجاد و مهدی بهترم؛ الحمدلله.
**
نه به انتظارِ یاری... نه ز یار، انتظاری.
دستم را قلاب میکنم پشت کمرم؛ توی خانه، دور تا دور قالی قدم میزنم. اگر سبیلو بودم، احتمالاً سبیلم را هم میجویدم. حرص خوردنم اینطوری است.
*
لَقَدْ جَاءکُمْ رَسُولٌ مِّنْ أَنفُسِکُمْ عَزِیزٌ عَلَیْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِیصٌ عَلَیْکُم بِالْمُؤْمِنِینَ رَؤُوفٌ رَّحِیمٌ (توبه - 128)
*
«حرص خوردن» شأنی از شئون پیامبری ست.
در حال حرص خوردن با خودم فکر میکنم که ریشهی این حرص خوردن آیا واقعاً خداییست؟ در اکثر مواقع به اینجا که میرسم، قلاب دستم را باز میکنم و آرام میگیرم. خیالم راحت میشود که حرص بیخودی میخورم. پس لزومی ندارد به قدم زدن در خانه ادامه بدهم.
*
امروز آرام نمیشوم چرا؟
*
فَإِن تَوَلَّوْاْ فَقُلْ حَسْبِیَ اللّهُ لا إِلَـهَ إِلاَّ هُوَ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَهُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِیمِ (توبه - 129)
*
عمیقاً واقفم که بر عهدهی من جز «ابلاغ مبین» نیست. پس چرا آرام نمیگیرم؟ چرا توکل نمیکنم؟
شک دارم که روشن و رسا گفتهباشم. شک دارم که پیام را بی کم و کاست رساندهباشم. شک دارم که اتمام حجت کردهباشم.
*
یاد عبدالمطلب آرامم می کند: «انا رب الابل و للبیت رب یحفظه»
*
باز شک میکنم. عبدالمطلب مگر پیامبر بود؟
خیلی وقت است که عهد کردهام غم و غصهام را نگیرم کف دستم و بیاورم توی وبلاگ.
.
.
.
خب منتظر چه هستید؟ عهد کردهام دیگر...
سلام
با شما بودم. حالا این قدر نزدیک هستیم که بدون خجالت پیام خصوصی بگذاری و بی ملاحظه از حال دلت بگویی که این یکی دو روزه بهتر شده است. (می دانم که می دانی کشتی حسین علیه السلام سریع ترین است.)
«هر شب، نه هر لحظه، هوس نوشتن فکرم را پریشان می
کند. بین دو راهی نوشتن یا ننوشتن، شاید مرگ گزینه ی بهتری باشد.»
چرا زندگی را از خودت دریغ می کنی؟ بارها گفته ام: برای خودت بنویس؛ کوتاه، خصوصی، بی حاشیه. کمک بزرگی است به دلت؛ سبکش می کند.
«زنده
ام به جوهری که دوستان بر کاغذ جاری می کنند، زنده ام به آینده»
پرنده به شوق آسمان زنده است، نه دلربایی میله های قفس. دوستان کاغذهای خودشان را جوهری می کنند. امید بیهوده به مشق دیگران نبند. انشای خودت را بنویس. ولو که پر غلط باشد.
آینده از آنِ جوانان است. زنده بمان!
انسان با نوشتن زنده است.
امشب اما خواندن نوشته های قدیمی ات زنده ام کرد.
برای اولین بار بعد از دو ماه «هوس» کردم.
هوس کردم نوشته های تازه ات را بخوانم. هوس کردم بدانم این روزها به چه زنده ای.
هوس کردن را در سفر حج فراموش کرده بودم. امشب تو به یادم انداختی. شیرین است.
برادرم؛
شب تاسوعا، گریه که می کنی، دلت را که می شویی، روی ماه خداوند را که می بوسی، یاد ما هم باش.
پ.ن:
مردد بودم که این را منتشر کنم یا نه. لای کتاب را باز کردم: انا مکنا له فی الارض و ءاتینه من کل شیء سببا*فاتبع سببا* ...