صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
نظرصاد
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۱۳۷ مطلب با موضوع «پریشان» ثبت شده است

همین روزها، بی‌هوا، برای کسی نوشتم:
«آدم ها باید حق داشته باشند دلشان برای هم تنگ شود.
این بند را بگو به بیانیه حقوق بشر اضافه کنند.»

نوشت:
«دل که کاری به بیانیه نداره. تنگ می شه. دست خودش که نیست. اصلا نگاه کنی تمام فعل هایی که با شدن صرف می شوند همین بساط را دارند: چیزی سرشان نمی شود. یکهو می شوند. مثل بزرگ شدن. دور شدن. خسته شدن و آخرش هم همین دل تنگ شدن.»

# دوست

  • :: پریشان

شهید حسین علی شایسته مهر


... فلیرحل معنا:
+ و + و + و + و +

# برادر

# شهید

# مسعود

  • ۱ نظر
  • سه شنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۳
  • :: پریشان

امام صادق علیه السلام فرمودند:
«کلنا سفن النجاة ولکن سفینة جدی الحسین أوسع و فی لجج البحار أسرع»
همه ما اهل بیت کشتی‌های نجاتیم، ولی کشتی جدم حسین علیه السلام وسیع‌تر و در عبور از امواج سهمگین دریاها سریعتر است.

(بحار الانوار، ج ۲۶، ص ۳۲۲، حدیث ۱۴)

پ. ن:
قانون عشق سوختن است و به قدر درد
محبوب آستانه‌ی محبوب می‌شوی

مانند آفتاب دلم سخت روشن است
من خواب دیده‌ام... به خدا خوب می‌شوی

# برادر

# هیأت

# واحد قم + حومه

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۳
  • :: پریشان

پنجره

حق می‌دهم که ندانی وقتی به پنجره‌ی خانه‌ها نگاه می‌کنم چه حسی دارم: مات پنجره‌ها ماندن؛ و غرق شدن در خاطرات آن‌سوی دیوارها؛ عادت سال‌های نوجوانی...
پشت هر کدام از این پنجره‌ها قصه‌ای نگفته مانده است:
پنجره‌های بسته؛ پنجره‌های شکسته، خاک گرفته، خسته؛
پنجره‌های راستگو؛ پنجره‌های متظاهر و دروغگو؛
پنجره‌های فقیر؛ پنجره‌های دلگیر؛
پنجره‌های باز نشده؛ پنجره‌های بسته شده؛ پنجره‌های تا ابد باز؛
پنجره‌های بی‌پرده، پنجره‌های آهنی؛ پنجره‌های چوبی و بی‌نرده؛
پنجره‌های با صفا و رنگی؛ پنجره‌های دلتنگی؛
پنجره‌هایی که -بجای بزرگراهی پر شتاب یا خیابانی شلوغ- به باغی گشوده می‌شوند؛ به بوستانی -که از قضا- تو دوستش داری.
پنجره‌های خوشبخت...

# برادر

# پنجشنبه‌ها

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۳
  • :: پریشان

گفته بودم که بعضی حرف‌ها را فقط در دکان جگرکی می‌توان گفت.
اما نگفته بودم که باید لااقل سالی یک‌بار به دکان جگرکی بیاییم.
می‌بینی؟
دقیقاً یک سال گذشته است و چه خبرهای خوبی برایم داری.


پ.ن:
سلفی نمی‌گیرم؛ حتی با تو.
از سن و سال من این کارها بعید است؛ هر چند که گرد پیری بر سر تو هم نشسته.
راستی؛ آخرین عکس یادگاری‌مان کی بود؟

# برادر

# پنجشنبه‌ها

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۳
  • :: پریشان
سیداحمد را توی راه گرفتم و تبریک گفتم.
سیداحسان گوشی را بر نداشت؛ آفلاین یادش کردم.
سیدهادی را غافلگیر کردم و حسابی خندید.
سیدحسن در دسترس نبود؛ گذاشتم به حسابش برای بعداً.
سیدمجتبی داشت رانندگی می‌کرد و از مجلسی به مجلس دیگر.
سیدعلی هم التماس دعای ویژه داشت.
سید هفتم تو بودی.
یک سال قبل گوشی را بر نداشتی. دو سال قبل گوشی را بر نداشتی. سه سال قبل گوشی را بر نداشتی. اما الان جواب دادی.
توی حرم، همان جای دلپذیر و دلخواه، مصطفی را خوابانده‌ام روی پایم و شیشه گذاشته‌ام دهانش، که گوشی را بر می‌داری. هفتمین بچه سیدی که امسال شماره‌اش را گرفتم «پریشان» است؛ «برادر» است؛ «الحاقی از گذشته» است و اولین بار است که عیدغدیر تلفنش را جواب می‌دهد. عیدت مبارک برادر.

# اهل بیت

# برادر

  • ۱ نظر
  • دوشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۳
  • :: بداهه
  • :: پریشان

صورتم را خشک نکرده‌ام؛ وضو گرفته‌ام و عجله دارم که بروم نماز بخوانم؛ پله‌ها را دو تا یکی بالا می‌روم؛ توی پاگرد طبقه‌ی اول عکس حاج حمید میخکوبم می‌کند؛ سه تا عکس از بهار ۱۳۷۵ که احتمالاً دو تایش را خودم با دوربین اتوماتیک ویزن تایوانی‌ام در کردان کرج گرفته‌ام -حتماً این را کسی نمی‌دانسته- حتماً آن کسی که این عکس‌ها را پیدا کرده و کنار هم روی استند یادبود چاپ کرده به باقی افراد داخل قاب هر عکس هم دقتی نکرده -حواسش نبوده چه آدم‌هایی دور حاج حمید نشسته‌اند و نفهمیده چه کسانی توی عکس نیستند- هجده سال گذشته کسی اهمیتی نمی‌دهد. به نفس نفس افتاده‌ام؛ شاید عادت قدیمی دو تا یکی کردن پله‌ها کار دستم داده؛ شاید بخاطر عکس حاج حمید است -یکی دو تا آشنای قدیمی بی‌تفاوت از کنارم می‌گذرند- همه‌ی قدرتم را در پاهایم جمع می‌کنم تا از پاگرد به بالا بپیچم؛ نفس نفس پله‌ها را بالا می‌روم دوباره بعد از سال‌ها سینه‌ام دارد داغ می‌شود -محمدحسن آمده و بی‌خبر دارد چیزی می‌پرسد- هر پله یک نفس؛ نفس نفس؛ نمای ورودی طبقه‌ی دوم از پایین پله‌ها کارم را می‌سازد؛ رنگ پله‌ها، درب شیشه‌ای، جای خالی تو؛ کارم تمام است -جلوی محمدحسن باید خودم را کنترل کنم؛ درباره‌ی من چه فکری می‌کند؟- پاگرد طبقه‌ی دوم زمین‌گیرم می‌کند: دستم را می‌گیرم به نرده‌ها و روی پله‌ها می‌نشینم -از کلاس ریخته‌ایم بیرون و من دنبال تو هستم؛ بر می‌گردی؛ نگاهم می‌کنی؛ حرف می‌زنی- روی پله‌ها سقوط می‌کنم؛ چیزی می‌شکند؛ توی سینه‌ام ظهر تابستان است؛ صورتم را خشک نکرده‌ام؛ خوب شد: محمدحسن چیزی نفهمید.

# دوست

# قصه

# مدرسه

# معلم

  • :: پریشان
  • :: کودکی

چو
یوسفم
تو نباشی
مرا
به مصر
چه کار؟

# قاب در قاب

  • ۰ نظر
  • شنبه ۱ شهریور ۱۳۹۳
  • :: پریشان

من: میشه ببینمت؟
تو: اگر واجب نیست باشه برای ...
من: واجب نیست. حتی مستحب هم نیست.

# برادر

  • ۲ نظر
  • چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۳
  • :: پریشان
  • :: پیامک

خواب دیدم دوستم داری.
چه خوب بود.


پ.ن:
ما به او محتاج بودیم، او به ما مشتاق بود.

# رؤیا

  • ۱ نظر
  • دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۳
  • :: پریشان

...
صیاد من؛
بهار
که
فصل شکار
نیست
.

# شیرآهو

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۳
  • :: بیت
  • :: پریشان

تو: در دلم هستی و بین من و تو فاصله‌هاست
من: این عکس ؛ جای تو را اصلاً برایم پر نخواهد کرد ؛ بر عکس ...

# برادر

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۳
  • :: بیت
  • :: پریشان
  • :: پیامک
در نامه‌ای مهربانانه‌ نوشته‌ای:
... بد نیست اگر گاهی کمی خاص بودن را کنار بگذارید و عوامانه به دنیا بنگرید.
از سر صدق توصیه‌ی دلسوزانه‌ای کرده‌ای. فقط معلوم نیست اگر قرار بود به این توصیه عمل کنم،‌ آن وقت چطور با هم آشنا شده بودیم؟ چرا صاد را می‌نوشتم؟ و چرا صاد را می‌خواندی؟
*
به من قول بده اگر روزی -که خیلی هم دور نباشد- به این توصیه عمل کردم، آن‌وقت باز هم برایم نامه بفرستی و آخرش هم بنویسی:
دوستتان دارم
مشتاق دیدار

# نامه

# برادر

  • ۲ نظر
  • شنبه ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۳
  • :: پریشان
گرچه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت
وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دل‌آزرده و آزرده‌دل از کوی تو رفت
با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت
حاش‌لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت‌آمیز کسان گوش کند
*
هر وقت که خوابت را می‌بینم، آخرین بیت‌های این منظومه‌ی وحشی بافقی در ذهنم تداعی می‌شود.
می‌دانی؟
بعضی چیز‌ها هیچ وقت و هیچ طوری از لوح باطن آدمی پاک نمی‌شود.
کاش همیشه این چیزهای فراموش نشدنی پاک و معصوم باشد.
مثل تو.

# تو

# رؤیا

  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۳
  • :: بیت
  • :: پریشان

شانزده سالگی

# دبلیو

  • ۲ نظر
  • يكشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۲
  • :: بیت
  • :: پریشان
  • :: کودکی

وقتی می‌گویم دلم برای خواندن نوشته‌هایت تنگ شده
احتمالاً راست می‌گویم

چون دلم برای خودم هم تنگ شده

خیلی وقت است.

# برادر

  • :: پریشان
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون