صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
نظرصاد
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۱۳۹ مطلب با موضوع «پریشان» ثبت شده است

پویش جینگولی راه انداخته‌اند توی تلگرام که عکس شناسه‌شان را عوض کنند به عکس شهیدان. خیلی هم زحمت کشیده‌اند و عکس هر شهید را خیلی خوشگل گذاشته‌اند توی یک قاب دایره. اصرار فراوان هم کردند به من که آن سیب قرمز را بردار و یکی از این‌ها بگذار؛ من هم روی دنده‌ی لج که عمراً این سیب را با چیزی تاخت بزنم؛ اهل این کارها نیستم؛ از روز اول همه‌ی شناسه‌هایم یک سیب قرمز است و خلاص.
توی گروه دوستانه‌شان بازی بازی می‌کنند که نظرم را برگردانند: «#نه-به-عوض-نکردن-عکس-پروفایل» مثل وقت‌هایی که دوقلوها از سر و کله‌ام بالا می‌روند، هم خوشم آمده از کارشان و هم نمی‌خواهم کم بیاورم. می‌روم که نگاهی به عکس‌های شهدا بیندازم بلکه خریدار شوم. همان می‌شود که نباید و مسعود در میان ازدحام رفقایش پیدایم می‌کند. توی گروهشان می‌نویسم:

«به احترام نظر دوستان به مدت ۲۴ ساعت تصویر پروفایلم را تغییر دادم.»

و مسعود را می‌نشانم جای آن سیب سرخ:

*
تازه سر شب است که عزیز زنگ می‌زند؛ حال و احوال و بی‌مقدمه این سؤال که: «این دوستت چرا شهید شده؟ مدافع حرم بوده؟» چند ثانیه‌ای سکوت می‌کنم و با خودم کلنجار می‌روم که کدام دوستم شهید شده که عزیز زودتر از خودم فهمیده و این‌طوری خبر می‌دهد؟ فکرم هزار راه می‌رود. آخرش یاد می‌گیرم که مادران بازمانده از عصر آنالوگ، در عصر پساتلگرام بر تصویر شناسه‌ی فرزندانشان در رسانه‌های اجتماعی اعمال نظارت می‌کنند -چنان‌که در گذشته‌های دور بر کتاب‌های توی کتاب‌خانه‌شان- و این لطیفه‌ای بود که پیش از این از سر لجبازی روی آن سیب قرمز در نیافته بودم.
با خنده ماجرای مدرسه و شهدا و غیره را طوری تعریف می‌کنم که نگرانی‌اش بر طرف شود و خداحافظی که می‌کنم؛ چشمم روی ابزارک تقویم در صفحه‌ی اصلی گوشی توقف می‌کند: «۵ اسفند ۱۳۹۶»
چرا این تاریخ این‌قدر آشناست؟
*

... چهارم اسفندماه شصت با دو تا از دوستان جهاد دانشگاهی به خانه می‌آمد. سه تا از منافقین منتظرشان بودند. از چند روز قبل تلفنی تهدیدش کرده بودند. حتی یک‌بار در خیابان جلویش را ...

*
به هم ریختم. نصفه شبی آمده‌ام و همه‌ی نوشته‌هایم برای او در این سال‌ها را یکی یکی پیدا کرده‌ام و گردگیری کرده‌ام و برچسب #مسعود زده‌ام.
رفیق خوب این طوری است: ممکن است تو به یادش نباشی، اما او یادت می‌کند.
سی و ششمین سال‌گرد شهادتت مبارک برادر. از تو ممنونم.

# سیره پژوهی

# شهید

# مدرسه

# مسعود

  • :: پریشان
  • :: عزیز

باید صبر می‌کردیم.
باید ده سال صبر می‌کردیم تا عصر یک جمعه‌ی سرد، این طور بی‌تکلف، خسته و ناهار نخورده به خانه‌ی‌مان بیایی؛ با دوقلوها بازی کنی؛ همان غذایی که در خانه داریم بخوری؛ با هم وانت بگیریم و بار ببریم و بیاریم و بستنی بخوریم و بروی.
ببین از ۸۶ تا ۹۶ چقدر راه آمده‌ایم!
.
.
اگر اعجاز قیصر همین بود که عشق را به مدرسه برده بود؛ اعجاز ما هم این بود که عشق را از مدرسه بیرون آوردیم.

# برادر

# قیصر

  • :: بداهه
  • :: پریشان

فقط باید از قبل منتظرش باشی؛ وبلاگ خودش می‌آید و روبرویت می‌نشیند؛ دهان باز می‌کند و حرف می‌زند.
مکانش اما در این سال‌ها فرق کرده است:
دهه‌ی شصتی‌ها بعد از نمازجمعه؛
دهه‌ی هفتادی‌ها توی پارک؛
و دهه هشتادی‌ها توی کافه.

وبلاگ اما همچنان وبلاگ است.

# دبلیو

# دهه هشتادیا

# پسردایی

# کافه

  • :: بداهه
  • :: پریشان

و عشق
چشم مرا بست
و
مشت من
وا شد
...

# برادر

# قاب در قاب

  • :: پریشان

سوزاندیَم که دلم خام‌تر شود
وحشی شدی، غزلم رام‌تر شود

آهو برای چه باید زمان صید
کاری کند که خوش‌اندام‌تر شود؟

جز اینکه از سر جانش گذشته تا
صیاد نابغه ناکام‌تر شود

آدم برای نشستن به خاک تو
باید نترسد و بدنام‌تر شود

چیزی نگفتی و گفتی نگویم و
رفتی که قصه پرابهام‌تر شود

+
چیزی از ماجرای اثرِ پروانه‌ای سه‌شنبه‌ی قبل نمی‌دانی؛
چیزی از چهره و لحن کلامِ سربازِ راننده‌ی جمعه نمی‌دانی؛
پس صبح شنبه این شیرآهو را فرستادی که چه شود؟
++
الحمدلله چراغِ صاد به مدد این همراهانِ پریشان احوال، خاموش‌شدنی نیست.

# دوست

# میم.پنهان

  • :: بیت
  • :: پریشان

+ افتاده را لگد نمی‌زنند؛ مخصوصاً که عزیزت باشد.
++ خشت خام و آینه و جوان بخورد توی سر پیری که نتواند برای عزیزش کاری بکند.
+++ اثر پروانه‌ایِ نوشتن یک مطلب در وبلاگ، یک پیامک است و یک دیدار و مطلبی دیگر در یک وبلاگ. همین قدر هم غنیمت است.

# محمدم

  • :: پریشان

ما همدیگر را اول مهر پیدا کردیم.
حالا سال‌ها گذشته و هنوز به آخر مهر نرسیده‌ایم.
مثلاً در این همه سال حتی یک بار هم دو نفری پیتزا نخورده‌ایم؛ لهمجون و پیده پیشکش.
می‌بینی چقدر کارهای نکرده داریم؟

# برادر

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۶
  • :: پریشان

اول فقط آدم‌ها بودند.
بعد کم‌کم سر و کله‌ی خاطره‌ها پیدا شد؛
و زمانی طولانی آدم‌ها و خاطره‌ها با هم بودند.

آدم ها آرام آرام با خاطره‌ها یکی شدند؛
و آدم‌ها خاطره شدند.

حالا فقط خاطره‌ها هستند؛
بدون آدم‌ها.

# برادر

# واحد قم + حومه

  • :: پریشان

تلفنم -بی‌صدا- روی میز دارد زنگ می‌خورد. رییس پای تخته گرم کشیدن دایره و خط و خط چین است و همکاران، عرق‌ریزان، درباره‌ی تفاوت‌های «اختلاف نظر» و «اختلاف سلیقه» حرف می‌زنند.
تلفنم -بی‌صدا- زنگ می‌خورد. صفحه‌ی پنج اینچیِ تاریکش روشن شده و نام تو آن وسط چشمک می‌زند. نامِ قشنگِ تو وسطِ این صفحه‌ی سیاه، سفید و قرمز می‌شود و دکمه‌ی سبز رنگِ مکالمه زیرش تکان تکان می‌خورد:
از جلسه زده‌ام بیرون؛ رفته‌ام به باغِ حروفِ نامِ زیبایت؛ در پیچ و تابِ سین و صادها گرفتار شده‌ام؛ در خیالم به نظاره‌ات نشسته‌ام و با تو معاشرت می‌کنم.
*
رییس یک نفس سین جیم می‌کند و نمی‌شود که گوشی را بردارم. تلفن قطع می‌شود و این چراغِ کوچکِ چشمک‌زنِ بالای صفحه یعنی یک تماسِ از دست رفته دارم.

# تو

  • :: پریشان

وقتی پشت تلفن، بی آن‌که طرح موضوع کرده باشم، موأخذه‌م کرد و درشت گفت و برید و دوخت و حتی حاضر نشد برای ملاقاتِ حضوری وقتی تعیین کند، اول خندیدم و بعد غمگین شدم.
قبول درخواست ملاقات با من هیچ ضرری به او نمی‌زد: می‌توانست بشنود، لبخند بزند و به پیشنهادم «نه» بگوید؛ ولی در عوض رفتاری معلمانه داشته باشد. او چیزی را از دست نمی‌داد اگر یک‌طرفه به قاضی نمی‌رفت و منطقی‌تر برخورد می‌کرد.
غمگینی‌ام عمیق شد وقتی به خاطر آوردم این اولین باری نیست که از او «نه» می‌شنوم. رفتم به تابستان داغ هشتاد و چهار، دوازده سال پیش، که جوانکی بودم لیسانس به دست، پر ادعا، سختی کشیده، در به در به دنبال کار، و در آستانه‌ی ازدواج؛ و به پیشنهاد رفیقی رفتم که در مدرسه‌ی همین آقا، مربی شوم. ده-پانزده دقیقه‌ای از احوالم پرسید و از توانایی‌ها و علاقه‌هایم شنید و کمی از پیچیدگی‌های کار در مجموعه‌اش گفت و بعد با صراحت گفت: به دردم نمی‌خوری.
آن شب را دقیقاً به یاد می‌آورم که سرخورده به خانه برگشتم و وبلاگ نوشتم. دقیقاً یادم هست که درباره‌ی «نه» محکمی که از معلمم شنیده بودم نوشتم و بسیار غصه خوردم.
اما درهای روزگار همیشه بر یک پاشنه نمی‌چرخد: تا پایان آن تابستان من کاری پاره وقت در یک شرکت نرم افزاری داشتم و در دو مدرسه‌ی معتبر و خوب معلم شدم. سابقه‌ی کارم در آن دو مدرسه و آن شرکت، امروزِ مرا ساخته است. اگر او آن روز به من «نه» نمی‌گفت، الان هیچ شبیه امروزم نبودم. یحتمل یک مربی دون پایه و بی انگیزه بودم در مدرسه‌ای که امروزش اصلاً دوست داشتنی نیست.
*
کار داوطلبانه‌ای را شروع کرده‌ام که می‌دانم وقت و هزینه‌ی زیادی از من خواهد گرفت. فکر نمی‌کردم به این زودی‌ها آبرویم هم خرج آن شود. اگر به خودم بود و کار خودم بود، هرگز پی‌اش را نمی‌گرفتم و بیش از این سر خم نمی‌کردم -کما این که تا بحال نکرده‌ام- اما این کار فرق دارد؛ و من نشانه‌های روشنی از عنایت‌های الهی را در این حرکت می‌بینم.
همین دومین «نه» از مردی که روزی معلمم بود را به فال نیک می‌گیرم و در انتظار چرخیدن درهای روزگار بر پاشنه‌ی دیگری می‌مانم.

# سیره پژوهی

# شهید

# قصه

  • ۱ نظر
  • دوشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۶
  • :: بداهه
  • :: پریشان

گفتن اینکه دوستت دارم، اولین راه و آخرین راه است
ای فدای بلندی قدت، عصر؛ عصر پیام کوتاه است

عصر تنهایی عمیق بشر بین صدها رفیق، عصری که
با وجود هزارها همراه، دوره‌ی انقراض همراه است

ما در این عصر بره‌ای هستیم که اسیر طلسم چوپانیم
بره‌ای که به محض آزادی اولین مقصدش چراگاه است

بره‌ای که هوا نمی‌خواهد، هیچ چیز از خدا نمی‌خواهد
بره‌ای که نهایت هدفش، گله از وضع نوبت کاه است‌

دوستت دارم، این همان رازی است که جهان را نجات خواهد داد
دوستت دارم، این همان اسبی است که سوارش همیشه در راه است‌

ای چراغ همیشه روشن عشق، باش تا صبح دولتم بدمد
تو، در این عصر خوشتری، زیرا ماه پیش ستاره‌ها ماه است‌

#غلامرضا طریقی

# برادر

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۶
  • :: بیت
  • :: پریشان

بعد از چهار پنج سال دوری
امشب که این‌جایم
بخند.

از این شب‌ها
کم پیش می‌آید.
بیشتر بخند.

# دوست

  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۸ فروردين ۱۳۹۶
  • :: پریشان
فرمود:
یکی پیش مولانا شمس الدیّن تبریزی (قدّس اللهّ سرهّ) گفت که «من بدلیل قاطع، هستیِ خدا را ثابت کرده‌ام»
بامداد مولانا شمس الدین فرمود که «دوش ملایکه آمده بودند و آن مرد را دعا می‌کردند که الحمدلله خدای ما را ثابت کرد؛ خداش عمر دهاد؛ در حقّ عالمیان تقصیر نکرد»

ای مردک
خدا ثابت است
اثبات او را دلیلی می‌نباید
اگر کاری می‌کنی خود را به‌مرتبه و مقامی پیش او ثابت کن
و اگر نه او بی دلیل ثابت است
وَاِنَّ مِنْ شُیْیءٍ اِلاّ یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ
درین شک نیست...

# توحید

# توکل

# مولوی

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۳۰ اسفند ۱۳۹۵
  • :: پریشان
  • :: روایت امروز
جه جوری باید اثبات کنم که به فکرت هستم؟
همین که هنوز این جا می‌نویسم کافی نیست؟
  • ۱ نظر
  • دوشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۵
  • :: پریشان

اینجا
برای از تو نوشتن
هوا
کم است
...

  • :: بیت
  • :: پریشان
صبح اول وقت رفته‌ام سر کلاس، غلط دیکته‌ای های بچه‌های چهارده پانزده ساله را گرفته‌ام؛ انگار کن که هشتاد و چهار باشد...
سر ظهر، آقا محمدجواد نشسته روبرویم، سررسیدش را جلویم ورق می زند؛ انگار کن که محمدم باشد؛ انگار کن که هشتاد و هفت باشد...
بعدازظهر توی اتاق پرورشی، روضه‌ی مستندسازی تاریخ شفاهی شهدا می‌خوانم برای تازه فارغلان، انگار کن که هشتاد و نه باشد...
قبل از غروب، زیر انداز پهن می‌کنیم توی پارک و حرف از کار داوطلبانه و مستقل برای شهدا می‌زنیم؛ انگار کن که محمد باشد و حسین باشد؛ انگار کن که هشتاد و سه باشد...
بعد از غروب آقا مهدی قرار دورهمی جمعه را قطعی می‌کند؛ انگار کن که نود باشد؛ نود و دو باشد؛ نود و سه باشد...
حالا آمده‌ام خانه، پیش عزیز، وبلاگ می‌نویسم؛ انگار کن که هشتاد و دو باشد...
:
انگار کن که در دَوَران دایره وار تاریخ خودم گیر کرده‌ام
:
یک آن شد این عاشق شدن، دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا، از عمق چشمانم ربود
:
پنجشنبه‌ها... آی... پنجشنبه‌ها

# پنجشنبه‌ها

  • ۱ نظر
  • پنجشنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۵
  • :: پریشان
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون