- ۲ نظر
- چهارشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۵
خروسخوان صبح پنجشنبه -که دیروز باشد- صبحانهی کاری رفتهام فلسطین و ظهر نشده رسیدهام بنگاه و تتمهی پول رهن را دادهام و ناهار خورده و نخورده، سبد خالی و کیسه و روزنامه و گونی و غیره و ذلک را جمع کرده و تنها زدهام به جاده و قبل از قم، یهشت معصومه (س) و دایی و مدافعان حرم و بعدش خود حرم.
توی حرم زمان میایستد. پنج رسیدهام یا شش؟ زیارتی و نمازی و علامه سقلمه میزند که «کاف ها یا عین صاد» و «صاد» را میکشد و بیطاقت میشوم...
از هفت تا یک نیمهشب جمع کردن تخت و کمد و یخچال و تتمه آشپزخانه و طناب پیچی و محکم کاری و اخوی هم میآید چند ساعتی به کمک و آخرین نماز چهار رکعتی قم که نماز عشای این شب جمعه باشد -بعد از نماز و واعدنا- خیس عرق و بیرمق میخوانم و انگار کن که اصلاً نه خانی آمده و نه خانی رفته؛ هفت سال توطن در شهر مقدس دود میشود و میرود به آسمان. آخر نماز که میشود رگبار بیوقتی میگیرد که خیلی زود تمام میشود. اما بوی خاک نمخورده همهجا میپیچد.
قبل از خواب هفده تا جعبهی موزی کتاب را با آسانسور یواشکی میبرم توی انباری پایین که باشد تا روز مبادا.
اکبرآقای راننده گفته شش و نیم صبح میآید و نماز صبح را که میخوانم آرزو میکنم کاش کمی دیرتر بیاید که کمی بخوابم. از هفت و نیم تا نه و نیم بار زدن کامیون طول میکشد. حساب کارگرها را که میرسم، به اندازهی یک پراید خردهریز مانده که جمع میکنم و خانهی خالی را جارو میزنم و چهار قلی میخوانم و آب و برق و گاز و پنجره و در را میبندم و ای خانه با تو وداع میکنم؛ با همهی خوشیها و ناخوشیهایت؛ با همهی زحمتها و رحمتهایت؛ با همهی گرمیها و سردیهایت. به گمانم مرگ هم همینقدر سوزناک باشد.
معلوم است که بیطاقت شدهام. چیزی هم از صبح نخوردهام. هماهنگی بارنامه و بیمهی کامیون و کارگران تهران و به نظرم میرسد که حالا که کمی وقت دارم به ماشین برسم و توقفی کوتاه برای تعویض روغن و فیلتر و غیره و ذلک و دوازده ظهر جمعه هفتم ذیحجه از قم میزنم بیرون. انگار کن که ایام تشریق است و از مکه زدهام بیرون به صحرای عرفات. هفت سال آزگار خوشی و ناخوشی را چهل و پنج کیلومتر گریه میکنم در بیابان قم تهران تا نماز ظهر و پمپ گاز که دل بکنم و رها کنم آنچه بود و آنچه شد و آنچه گذشت را.
دو گذشته که میرسم تهران پیش بچهها و ناهاری میخورم به عوض صبحانه و ده دقیقه کمرم را زمین میگذارم که سه اکبرآقا میرسد آزادگان و دوباره من بدو آهو بدو. محمدم را زحمت دادهام که بیاید پای بار و چه خوب شد که آمد و بالاخره چهار و نیم قیف و قیر جور میشود و رانندهی ترک قمی و کارگر ترک تهرانی دست به دست هم میدهند و تا شش و نیم کار را تمام میکنند.
عصر یک جمعهی دلگیر، من و محمدم، پاهایمان را دراز کردهایم در اتاق خالی و بیخبر از دل هم، آب خنک و بیسکوییت میخوریم و به ریش روزگار میخندیم.
*
رضا تفنگچی -که حالا شده رضا خوشنویس- بعد از سی سال از مشهد برگشته تهران؛ روی بالکن گراند هتل ایستاده و با حسرت و افتخار به شهر خودش نگاه میکند:
-:«تهران! من آمدم: سیسال دیرتر، سیسال پیرتر»
...
اعیاد شعبانیه؛ آخر اردیبهشت؛ رگبار و باران؛ تصحیح برگههای امتحانی؛ امضای آخر فهرست نمرات؛ خداحافظی با بچههای مدرسه؛ نگاههای آخر؛ نمایشگاه کتاب؛ جمع کردن وسایل از اداره؛ آموزش کارها به نفر بعدی؛ مرتب کردن فایلها؛ خالی کردن روی میز؛ ...
و در ادامه
خرداد؛ نیمهی شعبان؛ امتحان زبان؛ ماه رمضان؛ گرما؛ و شاید اسبابکشی.
*
همهی برچسبهای رنگ و وارنگ هفت سالهی صاد دارد از جلوی چشمم رد میشود. همهی پریشانها و بیتها و پیامکها و روایتها و ... بی عزیز؛ بی برادر.
*
خداوندا
خردادی که در نیمهی شعبان تا نیمهی رمضان پیچیدهای مبارکمان گردان و ما را از آن سربلند بیرون آر.
آمین.
برای ثبت در تاریخ مینویسم که اینجا -و البته آنجا- هیچکس با این تصمیم موافق نیست و تقریباً همه ناراحتند.
امروز آخرین جلسهی من در شورا بود و در انتهای جلسه، ضمن تعارفات معمول، همه اطمینان دادند که پشیمان خواهم شد؛ علیالخصوص رییس بزرگ که قبلاً بدجوری مانعم شده بود و حالا فقط لبخند معنادار میزند.
ازشان خواستم دعا کنند که ابعاد این پشیمانی خیلی وسیع نباشد.
*
امشب قم سیاهپوش است.
۹ ربیع الثانی ۳۷
۳۰ دی ۹۴
من: هفدهم دی بود. پنجشنبه هم بود. بیخود و بیجهت مدام به تو فکر میکنم. خوش باشی.
من: بیا فردا عصر یه قرار فرهنگی بذاریم.
تو: قرار فرهنگیتون چی هست؟
من: دایرهی فرهنگ خیلی وسیعه: از چیپس و ماست شروع میشه میرسه به تیاتر و موزه!
اول صبح دوشنبه، سر کلاس رایانه، دل دادهام بر بادِ قیصر که بخوانی برای
بچهها، معلوم میشود که جایگاه معلم - شاگردی را با جایگاه رفاقت - برادری عوض کردهای.
هفتهی هشتم سال است؛ و شده است آنچه نباید بشود؛ و صیاد به دام افتاده است.
اما...
تریلی که میاندازد توی فرعی و خاکی باید حواسش به ماشینهای کوچک پارک شده کنار گذر باشد.
بعد از سالها دوباره محتاج این تمثیل شدم.
نمیدانم چه میخواهم بگویم، زبانم در دهان باز بسته ست
در تنگ قفس باز است و افسوس، که بال مرغ آوازم شکسته ست
نمیدانم چه میخواهم بگویم، غمی در استخوانم میگدازد
خیال ناشناسی آشنا رنگ، گهی میسوزدم گه مینوازد
...
پریشان سایه ای آشفته آهنگ، ز مغزم میتراود گیج و گمراه
چو روح خوابگردی مات و مدهوش، که بیسامان به ره افتد شبانگاه
درون سینه ام دردی ست خونبار، که همچون گریه میگیرد گلویم
غمی آشفته دردی گریه آلود، نمی دانم چه میخواهم بگویم
خودت نمیدانی. اما مثلاً امروز تنها ریسمانی که مرا به عصر کشاند، همین ذوق دیدار تو بود.
بستنیخریدنم وسط جاده عجیب نبود؟ وقتی ذوقزدهام از این کارها میکنم. هنوز نمیدانی؟
نه شب، تازه رسیدهام تهران؛ خسته و گرسنه؛ تلفنم زنگ میخورد. شمارهی ناآشنای نهصد و سی و هشت. هر کسی ممکن است باشد. یکی از همکاران، یکی از دوستان قدیمی، یک نفر که شمارهی من را به هر علتی از یک نفر دیگر گرفته باشد، مثلاً چون میخواهد مشورت کند دربارهی هر چیزی، یکی از ... همهی این فکرها در کسری از ثانیه از ذهنم عبور میکند. عادت کردهام به پاسخ دادن به شمارههای ناشناس -و جواب ندادن به شمارههای آشنا البته!-
پشت خط، صدا، قبل از آن که فرصت حدس زدن پیدا کنم نامش را میگوید: یکی از دانشآموزان مدرسه است که دو ماه است کلاسمان تمام شده و کارمان هم. شمارهی من را از کجا آورده؟ چرا به من زنگ زده؟ چکار دارد؟ قبل از آن که فرصت پرسیدن پیدا کنم میگوید الان در حرم امام رضا علیهالسلام هستم و رو به گنبد؛ اگر حرفی با آقا دارید بزنید؛ و سکوت میکند.
نه شب، تازه رسیدهام تهران؛ فاصلهی بین دیدن شمارهی ناشناس روی تلفنم و زمانی که جلوی گنبد امام رضا علیهالسلام ایستادهام به زحمت پانزده ثانیه میشود. ماندهام بخندم یا گریه کنم. یک دقیقهای در بهت ماندهام. این چه بازی است که با من میکند؟ این چه رفتاری است که یک پسر شانزده ساله از خودش نشان میدهد؟ بی هیچ مقدمهای؛ بی هیچ زمینهی قبلی؛ بی هیچ درخواست و تقاضایی؛ بی هیچ انتظار منفعت و سودی؛ بی هیچ بی هیچ بی هیچ...
ماندهام به امام رضا علیهالسلام چه بگویم.
چه بگویم؟
چه بگویم؟
*
آدم باید در زندگی چه بکارد تا چنین لحظاتی را درو کند؟