ماراتن روی تردمیل
دیروز بعد از شش ماه رفتم مرکز ملی. بعدش استاد را دیدم و دربارهی طرحی که جمعه زیر درختان گردو نوشته بودم حرف زدیم. شب استاد پیغام داد که طرح را تا یکشنبه ظهر باید بفرستیم برای پیرمرد پولدار بازنشستهی سرمایهگذار. امروز از اول صبح تا نزدیک ظهر همهی سکهها را توی زمین کاشتیم تا عصری درخت سکه از آن سبز شود. بعد از ناهار هم رفتم استودیو و آخرین قسمت فصل اول را ضبط کردیم.
*
از دور که نگاه میکنی مثل این است که امروز باید روز مهمی باشد: پایان یک مرحلهی مهم و آغاز مرحلهی مهمتر.
اما اینطور نیست: افتادهایم در روال اداری پیرمردهای پولدار بازنشسته که معلوم نیست موافقند یا مخالف و فصل دوم برنامه از هفتهی آینده بدون هیچ تغییر خاصی پخش خواهد شد.
*
تا جایی که یادم هست همیشه همینطوری بوده. آن لحظات خاص و طلایی که توی فیلمها پیش میآید و همه چیز ناگهان از این رو به آن رو میشود، فقط مال همان فیلمها است. در دنیای واقعی همه چیز کشدار و غیرقطعی و نسبی و نامطابق با میل ما جلو میرود. همیشه همینطور بوده.
"دنیا غیر از خدا هیچ چیز مهمی نداره"
یک شرکت کننده ی خسته