میپرسم: فرقشون با ما چیه؟
میگه: همه جا رو سیاه میبینند؛ بیش از حد محتاط هستند؛ عقل رو هم تعطیل کردند.
# انقلاب
- ۰ نظر
- جمعه ۳ ارديبهشت ۱۳۹۵
میپرسم: فرقشون با ما چیه؟
میگه: همه جا رو سیاه میبینند؛ بیش از حد محتاط هستند؛ عقل رو هم تعطیل کردند.
در یک خانهی معمولی در تهران، حدود صد سال پیش۱، خدا به «رضا۲» از همسر دومش۳ یک دختر داده بود به اسم «خدیجه۴» و حالا که منتظر دومین فرزندش بود، خدا دوقلو نصیبش کرده بود. اسمشان را گذاشت «محمدرضا۵» و «زهرا۶».
قدم این دوقلوها برای «رضا» خیر بود و هنوز دومین بهار زندگیشان را ندیده بودند که پدر در کارش پیشرفت کرد۷ و اوضاع زندگیشان روبراه شد. آن قدر کار و کاسبی۸ «رضا» رونق گرفته بود که دوقلوها هنوز به مدرسه نرفته، خانهشان رفت آن بالا بالاها۹ و حسابی مشهور شدند. «زهرا خانم» خیلی دوست داشت مثل برادر دوقلویش در فرنگ۱۰ درس بخواند. اما پدرش روی دخترها غیرت۱۱ داشت و اجازه نمیداد تنهایی در غربت بماند. به اصرار پدر در هفده سالگی ازدواج کرد۱۲ و زندگی متفاوت او تقریباً از همینجا شروع شد...
*
این میتوانست شروع زندگینامهی زنی باشد که چند روز پیش در نود و شش سالگی در ویلای شخصیاش در مونت کارلوی شاهزادهنشین موناکو مرد. زندگی آدمها از دور خیلی شبیه هم است: یک روز به دنیا میآیند؛ مدتی در این دنیا میلولند و یک روز هم میمیرند. مرور زندگی نود و شش سالهی «والاحضرت اشرف پهلوی» چیزی بیش از همین سه جمله در بر ندارد. البته به نظرم به اینها باید این تصویر را هم اضافه کرد:
مراسم سومین ازدواج اشرف که در ۱۳۳۵ در سفارت ایران در فرانسه برگزار شد.
همه چیز این تصویر مضحک است: از عاقد سید (!) در سمت چپ تصویر تا آن خانم محترم (!) در سمت راست، هنرمند متعهد (!) وسط تصویر، ازدواج در سفارت (!) و حتی خود ازدواج (!)
من: هر کی یه عشقی داره. آدم برای عشقش سر کسی منت نمیذاره؛ کسی رو هم شماتت نمیکنه.
*
این روزها چند نفر از اطرافیان مردد رفتن و ماندن هستند. چه کسی میرود؟ چه کسی میماند؟
مثلاً شما تحصیلکرده و فرنگ دیده و خلاق و کاربلد؛
میروی از فعالیتهای مراکز اسلامی مثلاً در آمریکای لاتین فیلم مستند تهیه میکنی:
با کیفیت و جذاب و فاخر؛
با شور و شوق و ذوق و خوشحالی؛
که مثلاً سوژهی بکر و تازهای کشف کردهای؛
که مثلاً گوشهای از زحمات خادمان گمنام این عرصه را انعکاس بدهی؛
و مثلاً بتوانی توجه مسئولان و فعالان فرهنگی را به اهمیت این حوزه از فعالیتها نشان بدهی؛
و مثلاً فیلمت از شبکههای سراسری پخش بشود و جایزه از فلان جشنوارهی انقلابی بگیری و کیف کنی که «رسانهی انقلاب» را احیا کردهای؛
و مثلاً بعدش همکاری نکردن همان خادمان گمنام در تولید این فیلم فاخر را هم میگذاری به حساب «عدم درک رسانهای» و «عقب ماندگی از روشهای تبلیغ در جهان معاصر»؛
و مثلاً خبر نداری که همین چند ماه قبلش فلان نهاد استکباری فلان میلیون دلار بودجه تصویب کرده برای تهیه گزارش از فعالیتهای ج.ا.ا در آمریکای لاتین؛
و مثلاً خبر نداری که چند ماه بعد از جایزه گرفتن تو چه بلایی سر همان خادمان گمنام در حیاط خلوت شیطان بزرگ میآورند -با آدرسی که تو دادهای- و چقدر کار سخت میشود و چقدر مکانها لو میرود و چقدر آدمها میسوزند.
باشد. تو خوبی استاد.
سخنرانی دانش آموزی امروز را دو بخش کردم. در ابتدا به معنا و جایگاه «تولی» و «تبری» در فروع دین پرداختم و در ادامه در تبیین صفت «شیطان بزرگ» برای آمریکا -که نفرت از او یکی از مصادیق «تبری» است- به ذکر یک به یک گناهان کبیره (دزدی، قتل، فحشا، قمار، شراب، کفر و غفلت) و نقش امپراتوری فرهنگی آمریکا در پیادهسازی و گسترش این گناهان در جهان پرداختم.
از دوستانی که برای ایدهیابی با من همراهی کردند ممنونم.
همانطور که پشت فرمان اتومبیل نشسته بودم، نان و پنیر را خوردم و مجددا به راه افتادم.
نزدیک ساعت سه و نیم بعد از نیمه شب، گلدستههای مرقد مطهر حضرت معصومه و گنبد آن غرق در نور بود و جلال و شکوه خاصی داشت از دور نمایان شد. مامورین پاسگاه دروازه در خواب بودند و من آزادانه وارد شهر شدم. شهر مذهبی قم در سکوت و آرامش رویاانگیزی فرو رفته بود و در خیابانهای احدی دیده نمیشد. ابهت و جلال حرم مقدس در من تغییر حالی به وجود آورد، برای چند لحظهای از خود و ماموریتی که داشتم غافل شدم و روحانیت آن محیط مرا گرفت. به فلکه مقابل صحن رسیدم متوجه شدم در صحن باز است. اتومبیل را در همان میدان مقابل صحن گذاشتم و به قصد زیارت به طرف حرم مطهر رفتم.
هنگامی که از آنجا خارج شدم کسالت و خستگیم کاملا مرتفع شده بود و یک آسایش خاطر و سبکی در خود احساس میکردم.
از نمایشگاه کتاب پارسال خریده بودم و آن روزی که قصد کردم بخوانم فهمیدم که صفحهبندی کتاب مشکل جدی دارد و مثلاً از ۸۵ تا ۱۱۲ را سه بار دارد و به همین تناسب بخشهایی را ندارد. منتظر فرصت بودم که بروم و عوضش کنم که نشد تا ماه رمضان امسال که مهدی الف زحمتش را کشید و بالاخره دیشب و امشب -با دو سال تأخیر- در دو نشست دو ساعته -همزمان با تماشای تلویزیون و بازی بچهها و ...- تمامش کردم.
کتاب بامزه و کمعمقی است و البته خواندنش برای آشنایی با کلیات موضوع افغانستان ضروری است. نقد خوبی استاد محمدکاظم کاظمی دربارهی این کتاب نوشته که به نظرم بعد از خواندن کتاب حتماً ببینید.
در آن سالهای زد و خورد، یک بار مسلمانان داشتند میرفتند برای حج؛ کاملاً صلح آمیز و با حداقل سلاح. مشرکان قریش جلویشان در آمدند که نمیشود. حالا هر یأجوج و مأجوجی میآمد مکه برای حج با سلام و صلوات هم بر میگشت. اما جلوی کاروان یثرب را گرفتند که نمیشود. نشستند به مذاکره. توافق کردند که مسلمانان بیخیال هدف صلح آمیز خودشان بشوند و برگردند. در عوض قرار شد بعداً اگر خواستند تحت تدابیر سختگیرانه و برای مدت محدود به زیارت بیایند.
در حقیقت خواستهی مشرکان برآورده شد. مسلمانان نقد را دادند و نسیه را گرفتند. تازه نمایندهی مشرکان قبول نکرد که بالای متن توافقنامه نام خدای رحمان و رحیم بیاید. پس نوشتند: «بسمک اللهم» نام پیامبر را هم نگذاشت با احترام بنویسند. فقط نوشتند: «محمد پسر عبدالله» [عالم به فدای نامش]
قبل از آنکه کار به توافق بکشد، وقتی که هنوز معلوم نبود چه بر سر آنان خواهد آمد، پیامبر همه را جمع کرد زیر درخت و پیمان گرفت که در هر آن چه پیش خواهد آمد -چه نبرد و چه غیر آن- با او باشند.
آن صلح شد حدیبیه. آن بیعت هم رضوان.
*
یک سال بعد خیبر تسلیم شد. سه سال بعد هم مکه را فتح کردند: بیخونریزی.
در خیالات خام و شیرین خودم میانگارم:
این توافق «حدیبیه» است؛ سال «دولت و ملت؛ همدلی و همزبانی» هم بیعت رضوان.
چه کسی آن روز که آن قرارداد خفت بار را مینوشتند باور میکرد؟
خدایا، چشم ما را به جمال فاتح مکه روشن کن!
پ.ن:
إذا ظهر القائم (عج) قام بین الرکن و المقام و ینادی بنداءات خمسة: الأول: ألا یا أهل العالم أنا الإمام القائم...
قصد نداشتم درس بیست و پنجم را بدهم. هر چند که برخلاف سالهای قبل وقت کافی برای تمام کردم همهی درسها را داشتیم؛ اما احساسم از فضای کلاس این بود که درس بیست و پنجم برای این بچهها خیلی شعاری است و پس خواهند زد. خودم را آماده کرده بودم که بروم سر بیست و شش و بیداری اسلامی را شروع کنم. اما...
کلاس مثل هفتههای قبل با خروج داوطلبانه سه چهار نفر از تهنشینان شروع شد و -به نحوی که خودم هم نمیدانم چطور شد- با اقبال و همراهی بچهها مرور کامل و جامعی بر دستاوردهای انقلاب اسلامی داشتیم. شواهد و قرائن تحقق سه شعار «استقلال»، «آزادی» و «جمهوری اسلامی» را با کمک بچهها پیدا کردیم و دهها شبههی مقدّر و غیره را پاسخ گفتیم.
زنگ که خورد بچهها با خوشحالی و خنده، از من تشکر کردند و از کلاس بیرون رفتند.
گیج مانده بودم توی کلاس خالی. من چهکار کرده بودم؟ من چهکاره بودم؟
...
من و شما در این سی و چند سال وقایع حساسی را دیدهایم و خطرات بسیار را پشت سر گذاشته ایم، امیدوارم در این لحظات حساس و خطیر و سرنوشت ساز، خداوند بزرگ ما را مشمول عنایات خود فرماید، تا بتوانیم در کنار هم به هدفهای اصلی که آسایش و رفاه و آزادی و سربلندی و ایران و ایرانی است برسیم.
من اینجا از آیات عظام و علمای اعلام که رهبران روحانی و مذهبی جامعه و پاسداران اسلام و بخصوص مذاهب شیعه هستند، تقاضا دارم تا با راهنماییهای خود و دعوت مردم به آرامش و نظم برای حفظ تنها کشور شیعه جهان بکوشند...
من از همه شما هموطنان عزیزم میخواهم تا به ایران فکر کنید. همه به ایران فکر کنیم. در این لحظات تاریخی بگذارید همه با هم به ایران فکر کنیم. بدانید که در راه انقلاب ملت ایران علیه استعمار، ظلم و فساد من در کنار شما هستم. و برای حفظ تمامیت ارضی وحدت ملی، و حفظ شعائر اسلامی و برقراری آزادیهای اساسی و پیروزی و تحقق خواستها و آرمانهای ملت ایران همراه شما خواهم بود.
امیدوارم در روزهای خطیری که در پیش داریم، خداوند متعال ما را مورد عنایت و لطف خود قرار داده و همواره مؤید و حافظ ملک و ملت ایران باشد. انشاء الله تعالی
در آستانهی دههی فجر پیشنهاد میکنم این دو مکالمهی تلفنی تازه افشا شده «محمدرضا پهلوی» و «علی امینی» را بشنوید و بخوانید:
+ مکالمه تلفنی چهاردهم آبان ۵۷
+ مکالمه تلفنی پنجم دی ۵۷
جزییات جالب و قابل تأملی در این گفتگوها وجود دارد که برای کارشناسان علوم سیاسی و تاریخ میتواند جذاب باشد. اما برای من شروع هر دو مکالمه نکتهای شگفتانگیز داشت. شاه و امینی هیچکدام در هیچیک از مکالمات به هم سلام نمیکنند. «تعظیم عرض میکنم» از سوی امینی و «شب بخیر» و «روز بخیر» از طرف شاه، آغاز این مکالمات است.
زبان مهم است. زبان بسیار مهم است.
هله رعد است، هلا برق به پا خواهد خاست
امت واحده از شرق به پا خواهد خاست