- ۴ نظر
- شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۱
هفدهم اردیبهشت بود: یک سفر خستهکننده، دو جلسهی موفقیتآمیز، روال عادی زندگی.
*
میخواستم امروز در تجلیل از مقام آدمیزاد بنویسم. فهرست بلندبالای آدمهایی که با آنها سر و کار دارم و نمیتوانم ازشان تقدیر کنم آماده کرده بودم. زیاد بودند؛ خیلی زیاد. نشد که بنویسم.
این را به فال نیک بگیرم یا بد؟
*
[...]
یک چیز تلخی نوشته بودم که پاک کردم.
بماند.
عاجز شدم.
یه سری داروهای خاص هست که باید از کانادا تهیه بشه. پزشک میگه به نمونههای موجود توی بازار دبی و ترکیه هم نمیشه اعتماد کرد.
هیچ پیشنهاد خاصی ندارین؟
چطوری میشه خرید؟ به این شرکتهای وارد کننده میشه اعتماد کرد که از خود کانادا بیارن؟
از کانادا میشه دارو رو پست کرد؟ مشکل قانونی نداره؟ چقدر طول میکشه؟ هزینه؟ و...
دو هفته پیش انباریتکانی کردیم. دو سه کارتن کتاب زیاد آمد. از یک دورهی پنج جلدی فرهنگ معین بگیر تا یک دوره کامل کتب رشته علوم تربیتی و تعدادی کتاب حوزوی و الهیات دانشگاه و کتب فنی هنرستان و ...
علیرغم اینکه بعضی از کتابها کاملاً سالم و قابل استفاده هستند کمکم دارم مقاومتم را در مقابل دور ریختنشان از دست میدهم.
اگر پیشنهادی دارید که کمکی به مقصد آیندهی این کتابها بکند دریغ نفرمایید.
الان یک سال و هفت ماه از عمر مجید -پراید مدل صبا 88 نقره ای ایران 55- می گذرد و در این مدت خاطرات عجیب و غریبی با هم داشته ایم. سفرهای خاطره انگیز درون شهری، رفت و برگشت های مداوم تهران-قم، چند سفر خانوادگی و برگزاری جلسات متعدد کاری!
لوکیشن خیلی از بداهه گویی های صاد در یک سال گذشته «مجید» بوده است و برخی پریشان بافی ها و پیامک زدن ها و کتاب خواندن ها به نوعی به او نیز مربوط می شود.
حیفم آمد سرفصل موضوعی متمایزی برای او و صندلی دومش که آدم های نازنینِ متفاوتی در این مدت روی آن نشسته اند ایجاد نکنم. حالا این سرفصل جدید، یک سال و هفت ماه حرفِ جامانده دارد که لابلای این روزها به روزش می کنم ان شا الله.
آخرین ساعت های هزار و چهارصد و سی و یکمین سال هجرت آخرین پیامبر از نگاه ماه سپری می شود و نگاهی گذرا بر سال قمری گذشته دارم:
امسال تولد حضرت زهرا (س) نجف بودم و عیدغدیر، مدینه. تبریک آن به مولا و تبریک این به بانو. به این ها اضافه کن آخر ماه صفر در مشهد را و نیمه ی شعبان قم را و روز عرفه ی صحرای عرفات را.
حالا اگر من مُردم، می خواهی روی سنگ قبرم بنویسی «جوانِ ناکام» ؟
همه ی دلخوشی این روزِ بی سرخوشی ام، انارِ کوچکِ پوست چروکیده ای بود که با عزیز نصف کردیم و خوردیم.
کمی سرخ بود؛ و بسیار ترش.