ما ییییی
برای اولین بار در بیست ساله گذشته یک «حیوان زنده» خریدم. البته یکی که نه، پنج تا!
فروشنده سه تا ماهی قرمز را میداد دو هزار تومان؛ اگر میخریدی دو تا ماهی سیاه هم جایزه میداد. از این ماهیهای خیلی کوچولو که آدم میماند که دل و رودهشان چطوری توی بدنشان جا شده است.
از در که آمدم تو، بچهها ماهیها را که توی کیسه پلاستیکی دیدند، جیغ و هوارشان بلند شد: «ما یییی ... ما ییی...»
توی خانه هفت سین که نداریم. تنگ ماهی هم طبیعتاً پیدا نمیشود. یک گلدان شیشهای پیدا کردیم و ماهیها را ریختیم تویش. بچهها نشستند دورش و ادا و اطوار در آوردند: با انگشت وول زدن ماهیها را به هم نشان میدهند و هیجان زده کلماتی نامفهوم میگویند: «او... تو... دو... هی... اووو...»
مادر برای ماهیها خرده نان میریزد. جیغ میکشند که ما هم بریزیم. هر کدام به اندازهی نوک سوزن نان خشک میاندازند داخل گلدان و میخندند.
*
یک هفته نشده که چهار تایشان غرق شدند.
عمر ماهی گلی از عمر گل هم کمتر است. حالا فقط یکی مانده که هر روز دو تا بچه به اندازهی نوک سوزن به او نان خشک میدهند.
با دو هزار تومان این همه شادی و هیجان خریدیم برای یک هفتهی دوقلوها.
الحمدلله.