من:
برادر عزیزم؛
نمیدانم کجایی و چه حالی داری؛
فقط میخواستم بدانی که
من هم معلوم نیست کجا هستم و چه حالی دارم.
تو:
همدردیم
احساس میکنم در گوشهی رینگ تاریخ گیر افتادهام
من:
تاریخ یک دالان بیانتهاست
بنبست ندارد
دور برگردان هم ندارد
فقط باید بروی جلو
تو:
رفتن «پا» میخواهد
چه باید کرد؟
من:
ما خود نمیرویم دوان از قفای کس
آن میبرد که ما به کمند وی اندریم
# برادر
# سعدی
- ۱ نظر
- دوشنبه ۳۱ ارديبهشت ۱۴۰۳