هنوز راهی هست
جمعه ۱۵ فروردين ۱۳۹۳
مرحوم شیخ جعفر کاشف الغطاء روز عید فطر سر سجّادهاش نشسته بود، یک فقیر مستحقّ شرعى آمد و گفت: «آقا از فطریّههایى که به شما دادهاند، به من کمک کنید.»
گفت: «همه فطریّهها را خرج کردهام.»
فقیرِ کارد به استخوان رسیده دهانش را پر از آب کرد و به صورت شیخ ریخت و گفت: «تو که نمیتوانى یک فقیر را بگردانى، چرا جاى پیغمبر نشستهاى، بلند شو یک نفر دیگر بنشیند.»
شیخ کبیر هم بلند شد، عبایش را از دوشش برداشت و رو به جمعیّت فرمود: «هر کس احترامى به محاسن سفید من دارد و مرا دوست دارد، هر چه قدر میتواند در این عباى من بریزد.»
خودش در صف جماعت گشت، عبایش را پر از پول کرد و به آن فقیر داد و از او هم عذرخواهى کرد و گفت: «مرا ببخش، نمیدانستم اگر آبرویم را خرج کنم میتوانم حقّ تو را بدهم.»به نقل از کتاب نفس، استاد حسین انصاریان، جلسه ۲۱