روزهای تهران
يكشنبه ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۳
عصری از ولنجک سوار اتوبوسهای تندرو میشوم رو به پایین. خلوت است و جای نشستن دارد؛ کولر هم روشن کرده. مینشینم روبروی در ورودی. ایستگاه بعدی آتی ساز است. چند نفری بالا میآیند و صندلیها پر میشود. سرباز جوانی هم آخر سوار میشود و میایستد کنار در، روبروی من.
منسربازی نرفتهام و نمیتوانم از روی لباسی که نظامیها میپوشند درجه و رستهی خدمتشان را بفهمم. ناگزیر خیلی وقتها چشمم را میگردانم دنبال نوشتهها و علامتهای خاصی که روی جیب و آستین لباسهایشان میدوزند تا بلکه بفهمم با چه شخصیتی طرف هستم. نگاهم اما ناگهان گره میخورد در چشمان سرباز که او هم دارد من را برانداز میکند.
معلوم است که تیپ و قیافه و لباس معمولی من آن قدر غیرمعمولی و خاص است که توجهش را جلب کرده. حق دارد. هیچ کس دیگری شبیه من در اتوبوس نیست. من هم حق دارم. هیچ کس دیگری شبیه او در اتوبوس نیست.
بیاختیار نگاهم را میدزدم. او هم همین کار را میکند. خندهام میگیرد. با این سن و سال و وجاهت (!) شیطنتم گل کرده است. غیر مستقیم براندازش میکنم. به زور باید بیست سال داشته باشد.
ایستگاه پل مدیریت پیرمردی سوار میشود. بلند میشوم تا او بنشیند. اما بیش از آنکه برای خوشحالی پیرمرد بلند شده باشم، برای مطالعهی سرباز میایستم. موهایش را تازه کوتاه کرده و لباس هایش تر و تمیز است. دوباره نگاهم به نگاهش گره میخورد. انگار که همین دیروز توی مدرسه دیده باشمش. به شکل حیرت آوری شبیه کسی است که زیاد دوستش میدارم. سرش را با حیا پایین میاندازد.
ایستگاه کوی نصر، قبل از پیاده شدن، مستقیم نگاهش میکنم و لبخند میزنم. نگاهش تا دور شدن اتوبوس بدرقهام میکند.
من
معلوم است که تیپ و قیافه و لباس معمولی من آن قدر غیرمعمولی و خاص است که توجهش را جلب کرده. حق دارد. هیچ کس دیگری شبیه من در اتوبوس نیست. من هم حق دارم. هیچ کس دیگری شبیه او در اتوبوس نیست.
بیاختیار نگاهم را میدزدم. او هم همین کار را میکند. خندهام میگیرد. با این سن و سال و وجاهت (!) شیطنتم گل کرده است. غیر مستقیم براندازش میکنم. به زور باید بیست سال داشته باشد.
ایستگاه پل مدیریت پیرمردی سوار میشود. بلند میشوم تا او بنشیند. اما بیش از آنکه برای خوشحالی پیرمرد بلند شده باشم، برای مطالعهی سرباز میایستم. موهایش را تازه کوتاه کرده و لباس هایش تر و تمیز است. دوباره نگاهم به نگاهش گره میخورد. انگار که همین دیروز توی مدرسه دیده باشمش. به شکل حیرت آوری شبیه کسی است که زیاد دوستش میدارم. سرش را با حیا پایین میاندازد.
ایستگاه کوی نصر، قبل از پیاده شدن، مستقیم نگاهش میکنم و لبخند میزنم. نگاهش تا دور شدن اتوبوس بدرقهام میکند.
ممنون