آقا سید جواد
دوشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۳
آخر جلسه، رندانه، میگویم: «خیلی دوست داشتم یک بار دیگر شما را ببینم که الحمدلله امروز توفیق شد.»
مانده است که چه بگوید. اصلاً یادش نمیآید دفعهی قبلی کی بوده. سریع شروع می کند در ذهن جوانش دنبال زمانها و مکانهایی میگردد که ممکن است در آنها به من برخورده باشد. یقین دارم که به نتیجهای نمیرسد.
*
تا خانه نان خشک جو میخورم و به کوچکی دنیا میخندم.