بیست ماه و یک روز
دوشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۳
حالا چند روزی است که دست هم را میگیرند و با زبان آواها عمو زنجیرباف میخوانند.
پسرم در صورتش هیجان و شیطنتی دارد که من هرگز، جز در دل، نداشتهام.
بارها آزمودهام: نمیتواند به من نگاه کند و نخندد.
اصرار دارد که به محض ورود به خانه جورابهایم را درآورم.
دیشب پرسیدم که چه چیزی دوست داری برایت بخرم. میگوید: «انّا» [an'naa] و «لولودی» [lolodii] (یعنی انار و شکلات)
دختر اما دقیق است و گوش تیزی دارد.
موقع نماز حتماً باید چادرش را سر کند و جانماز بیندازد. مهر و تسبیح واقعی هم میخواهد.
هر چیزی که دو تا باشد را بین خودش و برادر تقسیم میکند.
از غریبهها فرار میکند و همهی بچههای فامیل را به اسم میشناسد: «دد الی» [dedali] «عینب آداد» [eynabadad] (سیدعلی و زینبسادات)
*
این جزییات پراکنده، بخش کوچکی از چیزهایی است که تا امروز از هم میدانیم.
- ۹۳/۱۱/۱۳