در خشت خام میبیند
شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
عزیز خیلی جدی میگفت:
«کرهایها بخاطر ما یه شهرک سینمایی ساختهاند. سی چهل تا بازیگر هم استخدام کردهاند. بیمهشان هم کردهاند. هر روز صبح لباس کارشان را از خانه میپوشند و میآیند سر کار؛ گریم میشوند و میروند جلوی دوربین.
یک قصه هم بیشتر ندارند: یک دختر آشپز یا نقاش یا پرستار یا نوازنده یا خدمتکار هست که شاهزاده یا امپراطور یا پسر وزیر یا پسر وکیل اتفاقی توی قصر میبیند و میخواهند ازدواج کنند و اشراف توطئه میچینند و موفق نمیشوند و ...
هشتاد نود قسمت که بازی میکنند خسته میشوند و داستان را تمام میکنند و از فردا صبحش لباسهایشان را با هم عوض میکنند و دوباره از اول همان قصه را بازی میکنند.»
*
کلاً مگر زندگی همین نیست؟