آن حکایت قدیمی
مردی به تنهایی در تاریکی شب در بیابانی دوردست قدم میزد که در چاهی عمیق فرو افتاد. در حال سقوط، دستی به دیوار چاه کشید و ریشهی گیاهی را به چنگ گرفت. کمی که گذشت و چشمان آن بیچاره به تاریکی عادت کرد، زیر پایش را دید: ماری عظیم، چنبره زده و دهان باز کرده به بالا تا او را ببلعد. بالا را نگاه کرد: موشی دید در حال جویدن بن ریشهای که به آن آویزان بود.
چه باید میکرد؟
چه میشد کرد؟
روبروی خویش در سوراخی در بدنهی چاه، کندوی کوچکی دید که زنبوران ساختهبودند؛ پر عسل. با همان یک دستی که آزاد بود، معلق در چاه، شروع به خوردن عسل کرد.
#
حکایت مسافرت تفریحی رفتن ما در این روزها**، همین حکایت عسل خوردن مرد نگونبخت است؛ بیهیچ ایهام و اغراقی.
**: روزهای جنگ، روزهای بچهکشی، روزهای تحریم، روزهای بیپولی و بدبختی، روزهای تنهایی و انزوا، روزهای بیتدبیری و ناامیدی، ...