جمعه بیست و سوم ذیقعده
عزیز و غیره و ذلک همه رفتهاند مشهد. از توی اینترنت یک مورد معقول پیدا میکنیم و زنگ میزنم. میگوید تا قبل از یک و نیم اینجا باش. ده دقیقه بیشتر فاصله نیست. دوقلوها را میگذاریم و دو تایی میرویم بنگاه. طبقهی دو و نیم، نورگیر عالی، فضای کافی، تخلیه، بدون پارکینگ و آسانسور، محلهی خوب و آرام، قیمت منصفانه و لب مرز توانایی ما.
در این پایتخت وحشی بیش از نیم میلیون واحد مسکونی به کلی خالی وجود دارد و صدها بنگاهی فرصت طلب و هزاران مستأجر خانه به دوش بینوا. مثل این میماند که دو تاس شش وجهی را بیندازی روی صفحهی مار و پله. هیچ چیزی دست تو نیست. نه شش و یک؛ نه جفت و طاق؛ نه مار و پله. پس هلاک شد آنکه پارو زد.
بعد از ناهار تلفن میکنم و شرایط را به عزیز توضیح میدهم. چه نظری باید بدهد از هزار کیلومتر آن طرفتر؟ هنوز دوقلوها به چرت بعد از ناهار نرفتهاند که جواب استخاره هم «خوب» میآید. قرار میگذاریم با بنگاهی و وکیل صاحبخانه میآید برای تنظیم اجارهنامه. یک ساعت مانده به غروب جمعه بیست و سوم ذیقعده که بیعانه میدهم و کاغذ را امضا میزنم.
*
حالا باید برای اسبابکشی «هشتم» برنامهریزی کنم. یا امام غریب.