گارداش
چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
نُه سال پیش، روزی مثل همین روزها، پیچ جاده علیرضا را از زمین گرفت و به آسمان داد.
اگر پیچ جاده نبود؛ یا اگر علیرضا سوار آن ماشین نبود؛
امروز شاید او هم
بیست و هشت ساله بود، مثل همه ی ما...
فوق لیسانس داشت، مثل رفقای همدانشگاهی اش...
زن گرفته بود؛ مثل من و میثم و وحید...
شاید بچه هم داشت؛ مثل سیدعلی و حسن...
و از همه مهمتر
شاید بعد از دانشگاه، طلبه شده بود و مثل سعید یا هادی منبر میرفت.
و امروز
ما رفیقی و دوستی و برادری داشتیم که
مردتر از همهمان بود و آدمتر بود و سرش بیشتر از ما به تنش میارزید.
خدا علیرضا را و محمدرضا را بیامرزد و محمدصادق را برای پدر و مادرش و برای دلِ ما حفظ کند.
اگر پیچ جاده نبود؛ یا اگر علیرضا سوار آن ماشین نبود؛
امروز شاید او هم
بیست و هشت ساله بود، مثل همه ی ما...
فوق لیسانس داشت، مثل رفقای همدانشگاهی اش...
زن گرفته بود؛ مثل من و میثم و وحید...
شاید بچه هم داشت؛ مثل سیدعلی و حسن...
و از همه مهمتر
شاید بعد از دانشگاه، طلبه شده بود و مثل سعید یا هادی منبر میرفت.
و امروز
ما رفیقی و دوستی و برادری داشتیم که
مردتر از همهمان بود و آدمتر بود و سرش بیشتر از ما به تنش میارزید.
خدا علیرضا را و محمدرضا را بیامرزد و محمدصادق را برای پدر و مادرش و برای دلِ ما حفظ کند.
آمین
خدا بخواد سال بعد محمد صادق میاد راهنمایی آزمون ورودی میده