مشغول
چهارشنبه ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۹
آخرین جرعهی اردیبهشت کرونایی را بین مسجد و مزار شهدای گمنام سر میکشیم: هفت نفریم و سفره افطار انداختهایم در این شبِ نمناکِ سرد: دکتر و مهندس و طلبه و مشاور و معلم و مربی و مسافر: من شانزده ساله بودم که اینها به دنیا آمدهاند و طبیعی است که این همه آسمانمان از هم فاصله داشته باشد؛ زمینمان اما یکی است: محکوم هستیم به ماندن و مبارزه.