یک برگ از هزاران
... با دکتر به دنبال رجبعلی میرویم که گم شده و در یکی از کاروانهای دیگر پیدا شده و تلفن کردهاند. آلزایمر دارد و در حرکت هم ناتوان است. برای دستشویی رفته و گم شده. از منطقهی یک که استان تهران است به منطقهی شش رفته که نزدیک جبل الرحمهست. راه زیادیست. حدود یک ربع میرویم و پرسان پرسان تا پیدا میشود. و بر میگردیم.
عصر عرفه است و 14:45 دعای بعثه شروع میشود. آهنگران است که یاد جبههها میکند و درِ شهادت را التماس که باز کنند.
حال عجیبیست. انتظار آهنگران را نداشتم. تا به چادر برگردیم و وضو بگیرم دعا به همانجایی رسیده که قبلاً خوانده بودم. زیرانداز را سمت دیگر خیمه کنار درخت و زیر آسمان رو به قبله پهن میکنم و خودم را رها میکنم. دعا را خیلی خوب میخواند. لابهلا روضه و شمرده شمرده و با توجه به معنی. دعای عرفه، روز عرفه، صحرای عرفات؛ کی دیگر قسمت میشود؟ باور کردنی نیست.
آخر دعا، چند خط آخر را کلمه کلمه میخواند و دائماً به خود میگوید: «نه نه نخون، تموم نشو»
تمام میشود. آفتاب را میبینم که از کنار خیمهها پایین میرود و عرفه تمام میشود.
نماز مغرب را میخوانیم و کاری نداریم تا وقتی نوبت اتوبوسمان برسد. حاجی مهدوی میگوید که امشب احیا دارد و باید نخوابید. در تاریکی دراز کشیده. من هم دراز میکشم. اما خوابم میبرد...
9ذیحجه32
24آبان89