همسایه
پنجشنبه ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۱
در این روزهای شلوغ
نیمهشبی
در ارتفاعات مجاور
ناگهان -بیمقدمه-
وارد زندگی من میشوی.
-نه اینکه قبلاً نبودهای؛ قبلاً اینهمه پر رنگ نبودهای-
بیآنکه پرسیده باشم حرف میزنی؛
بیآنکه خواسته باشم اعتماد میکنی؛
و همهی سفرهی دلت را پهن میکنی جلوی آدمی که معلوم نیست جقدر میتواند کمکت کند.
*
زندگی من
در این سالها
پر از آدمهایی بوده
که به من اعتماد داشتهاند
و از دست من کاری برایشان بر نیامده.
*
توکل کن همسایه،
دعایت میکنم.
خودش هم هیچوقت نفهمید چرا ...