مجنونتر از این
چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۹۱
قبل از نماز صبح غسل کردهام؛ دقیقاً همینامروز.
احرام پوشیدهام و خودم را رساندهام به مسجدالحرام.
خیره ماندهام به کعبه. نماز صبح را در حیاط بیتالله لابلای انبوه جمعیت خواندهام.
خیره ماندهام به کعبه؛ زمزمهکردهام: لبیک اللهم لبیک لبیک لا شریک لک لبیک...
گریه کردهام؛ از دور روی ماه خانه را بوسیدهام و رفتهام هتل.
ظهر دوباره غسل کردهام و سوار اتوبوس مکشوف شدهام و دارم میروم عرفات.
میفهمی؟
باد میخورد توی صورتم. توی اتوبوس ایستادهام. جای نشستن نیست. لای این همه پیرمرد، مو و ریش سیاه انبوهم توی چشم میزند.
میفهمی؟
امشب توی تاریکی نماز میخوانیم روی خاکهای عرفات. حاجی توی نماز سوره میخواند:
الْحَجُّ أَشْهُرٌ مَعْلُومَاتٌ فَمَنْ فَرَضَ فِیهِنَّ الْحَجَّ فَلا رَفَثَ وَلا فُسُوقَ وَلا جِدَالَ فِی الْحَجِّ...
میفهمی؟