بود شیخی خرقه پوش و نامدار
برد از وی دختر سگبان قرار
شد چنان در عشق آن دلبر زبون
کز دلش میزد چو دریا موج خون
بر امید آنکه بیند روی او
شب بخفتی با سگان در کوی او
مادر دختر از آن آگاه شد
گفت: «شیخا چون دلت گمراه شد
گر تو را افتاد با ما این هوس
پیشهی ما هست سگبانی و بس
بایدت چون ما تو سگبانی کنی
بعد سالی عقد و مهمانی کنی»
چون نبود آن شیخ اندر عشق سست
خرقه را بفکند و شد در کار چست
با سگی در دست در بازار شد
قرب سالی از پی این کار شد
صوفی دیگر که بودش هم نفس
چون چنانش دید گفت: «ای هیچ کس
مدت سی سال بودی مرد مرد
این چرا کردی و هرگز اینکه کرد؟»
گفت: «ای غافل مکن قصه دراز
زان که گر پرده کنی زین قصه باز
حق تعالی داند این اسرار را
با تو گرداند همی این کار را
چون ببیند طعنهی پیوست تو
سگ نهد از دست من بر دست تو»
منطق الطیر - مقاله حادیه و اربعون
# عطار
# دوست
# توحید
- ۲ نظر
- جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۱