دیشب تنهایی زدهام به جاده و آمدهام تهران؛ دیگر اصلاً عین خیالم نیست این دویست کیلومتر بیابان و تاریکی و تنهایی؛ چه ماجراها که در این سالها ندیدیم؛
*
سرظهر توی حیاط مدرسهام که خالهجان تماس میگیرد؛ حدس میزنم تبریک عید میخواهد بگوید؛ اما تولد خودم را تبریک میگوید؛ چهاردهم شعبان را به خاطر دارد هنوز بعد از چهل و دو سال؛ دلش تنگ خواهرش است؛ تولد را بهانه کرده؛
*
روز مهندس هم بود امروز و بابا بعد از عزیز دل و دماغ تبریک فرستادن این یکی را ندارد؛ این نشانهها چیزهایی را به یادش میآورد که اصلاً شیرین نیست؛
*
عصری رفتهام سخنرانی گدایی در نشست گروه خیریه؛ ترکیب آشنایی از خانواده شهدا به شکل غیرمعمولی جمع هستند؛ سخنران مشهوری هم دعوت است که اگر حرفهایی که زد راست باشد احتمالاً این همه دربهدری ارزشش را دارد یک روزی بالاخره؛
*
شب یادم میافتد که پنج اسفند سالگرد مسعود هم بود؛ چهل و دو سال نبودن او هم پر شد امروز؛ عجب عسل در عسلی است این شنبه؛
*
منتظر بقیهش هستید؟ چه انتظاری دارید! آدم که با ریش سفید وبلاگ نمینویسد.
*
سال خمسی را هم بستم. امسال حساب و کتابش اصلاً طول نکشید.
*
امشب از تهران تا قم برف میبارد. فردا نیمه شعبان است.
# جاده
# خانواده
# شهید
# مسعود