- ۰ نظر
- دوشنبه ۸ ارديبهشت ۱۳۹۳
از ۸۶ تا ۹۲ ساختش طول کشیده.
حالا که تحویل موقت دادهاند؛ هنوز آب و برق و گاز و تلفن ندارد. محوطه سازی نشده. آسانسور نصب نشده. کابینت و کولر و شوفاژ ندارد. دیوارها رنگ نشده. کف اتاق خوابها سیمان است. کمدهایش در ندارد. بالکنش حفاظ ندارد. نمای بیرونی اش هم سیمان سفید است.
احتمالا از ابتدای ۹۳ قابل سکونت خواهد بود و از تابستان آینده به آن «منطقهی مسکونی» اطلاق میشود.
*
خدا را برای آنچه داده و آنچه نداده شکر میگوییم.
پذیرایی از مهمانهای دیشب
حضور به موقع در محل کار
هماهنگی برای شستشوی فرشها
جلسهی دوساعتهی طرح و برنامه
نهایی کردن و ارسال فهرست اصلاحات نهایی پروژهی اداری
هماهنگی رفت و آمد اثاثیه و کارگرها
اتصال خط تلفن منزل
پذیرایی از کارگرها و نظارت بر فعالیت آنها
تراکنشهای مالی
نظافت منزل
بار زدن اثاثیه در ماشین
رانندگی شبانه تا تهران
.
.
اگر خیلی خشک و بیروح به امروزم نگاه کنم چنین یادداشتی را خواهم نوشت.
اما حق آن است که لابه لای اینها باید از محبت همکاران، لطف بی دریغ مهربان همسایه و مثل همیشه معجزهای غیرمنتظره یاد کنم که در دقیقهی نود سر و کلهاش پیدا میشود و در به دوش کشیدن این همه فشار یاورم میشود.
الحمدلله.
عصر روز دوازدهم فروردین نود و دو، سومین اسبابکشیمان در قم از مرحلهی نیمه نهایی عبور کرد و وارد چهارمین خانه در چهار سال اخیر شدیم.
*
اکبرآقای کامیوندار در حین دریافت دستمزدش -قبل از خشک شدن عرقش- آرزو میکند که به زودی صاحبخانه شویم و دفعهی بعدی اسباب را به خانهی خودمان ببرد. با خنده میگویم: «آنوقت که شما بیکار میشوید!» و حاضر جواب میگوید: «خدا روزی رسان است» و اسکناسهای بیزبان را می شمارد.
*
بهتر است از این به بعد نام «واحد قم» را به «واحد قم و حومه» تغییر دهیم. حکمتش را با اولین مراجعه در خواهید یافت.
امروز سحر، هنوز چند دقیقهای تا زنگ زدن ساعت بیدار باش نمازصبح مانده بود که به بانگ خروس از خواب بیدار شدیم. صدا از نزدیک میآمد و بسیار شفاف و تحسین برانگیز بود.
بعد از اسباب کشی تابستان، چند ماهی بود که از فیض «خروس خوانی» بینصیب بودیم. یادش بخیر! صاحبخانهی قبلی روی پشت بام منزل از انواع چرندگان و پرندگان نگهداری میکرد و ما معمولاً با صدای خروس از خواب بیدار میشدیم. حس خوبی داشت.
صاحبخانهی جدید هم که کلاً به احساسات ما اهمیت خاصی میدهد، دیشب یک عدد خروس خوش صدا و وقتشناس به همراه دو قطعه مرغ تخم گذار و محترم به حیاط خانه آورده و موجبات سرور و شادی اهل خانه علی الخصوص ریحانه، مهدیه، آمنه، محمدرضا و سایر ساکنین زیر ده سال را فراهم آورده.
حالا تازه اول ماجراست.
بدینوسیله از هماکنون لغایت چهارشنبه ۱۷ آبان برقرار میباشد.
سرپرستی واحد قم
«سهشنبه» شانزدهم اسفندماه یکهزار و سیصد و هشتاد و چهار هجری شمسی، بعد از نماز ظهر، به اتفاق اعضای خانواده از تهران به سمت قم حرکت کردیم. روی هم پنج تا ماشین بودیم و احتمالاً بیست و چند نفر زن و مرد.
مثل چنین ساعتی -حدود چهار بعدازظهر- به قم رسیدیم و در یکی از محلههای حاشیهای شهر به خانهی یکی از علما وارد شدیم. آقایان در صدر مجلس و خانمها کمی پایینتر نشستند و «عروس» چادر عوض کرد.
خواندن خطبه و چند جملهای نصیحت و خوش و بش و گرداندن یک ظرف شیرینی، همهی مراسم عقد را تشکیل میداد. بعد «عروس» و «داماد» با پدر و مادرشان چندتایی عکس گرفتند و راهی حرم شدیم. پس از نماز مغرب هم به اتفاق میهمانان در یکی از رستورانهای مرکز شهر شامی خوردیم و به تهران برگشتیم.
در راهِ برگشت، شب، برای اولین بار توی جادهی قم-تهران رانندگی کردم؛ در ماشینی که محارم تازهای در آن داشتم.
*
فاضل نظری تازه سروده بود: «مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد ...» که من کل غزل را قاب گرفتم به دیوار خانهیمان: «... از جادهی سهشنبه شب قم شروع شد» و مدتها طول کشید تا خانوادهی عروس باورشان شد که این شعر را دامادشان نسرودهاست!
*
آن روزها لحظهای تصور نمیکردم که وقتی بار دیگر شانزدهم اسفندماه «سهشنبه» باشد، در همان محلهی حاشیهای شهر قم، همسایهی دیوار به دیوار همان خانهای باشم که خطبهی عقدمان در آن جاری شد.
«تقدیر» حرفهای ناگفتهی زیادی برای انسان دارد.